شنبه این هفته با فرشاد رفتیم بازار خرید کنیم.
این عکس هم توراه گرفتم.اصلا فکر نکنید که به خاطر اون شعار رو ایستگاه اتوبوسه! نه! از مدل شلوار فرشاد خوشم میومد ازش عکس گرفتم. مدلش قشنگه؟
داشتیم تو بازار راه میرفتیم و تو مغازه ها رو نگاه میکردیم که یوهو یکی رو دیدم قیافه اش خیلی آشناست. چند قدم اومدم عقب تو مغازه اش رو نگاه کنم ببینم کیه! همینجوری که خیره شده بودم تو مغازه یکی از کاسبهای اونجا دستم رو گرفت کشیدم جلو گفت: دیوونه شدی؟ ما خودمون جرات نداریم بریم تو مغازه همکارمون. گفتم واسه چی؟ گفت نشناختیش. ما هم گفتیم نه. نشناختیم ولی قیافه اش آشنا بود. گفت بابای علی موسویه دیگه! خواهر زاده موسوی که شهید شد یوهو چشام چهارتا شد. گفتم : آره. الان شناختم.گفت سریعتر برید که اون قلچماق ها مامورای وزارت اطلاعات هستند. ما که رفتیم ولی میخواهیم یه بار بریم مغازه اش. اسباب بازی فروشی داره!
آخی بمیرم..اسباب بازی فروشی ؟یعنی شاد،یعنی دور از هیاهوی آدم بزرگا،یعنی فراری از سیاست.. خدا از سرشون نگذره ایشاالله.
ReplyDeleteخدا از سر گناهان تک تک عمال و مزدورای این رژیم نگذره.
ReplyDeleteایشاله امسال سال آخر عمرشون باشه که همه ایرانیها رو دق میدن.بنده خدا تو مغازه خودش هم تحت کنترله و نمیتونه نفس بکشه