پیام امیر

به خون بهای تو خون سیاه جلاد است


Balatarin

Monday, April 26, 2010

کِلک

لغت نامه دهخدا: کلک . [ ک ِ ] (اِ) هر نی میان خالی را گویندعموماً. (برهان ). نی است عموماً. (آنندراج ). هر نی میان کاواک . (ناظم الاطباء). نی . (فرهنگ فارسی معین ).قصب . نی .
 
رویای سبز من با پیشنهاد مهران عزیز ساخته شد. هنگامی که جونی تو دنباله گرفتم مهران گفت که برای عدم آشفتگی مطالبت یه ویلاگ تو بلاگر یزن تا راحت باشی من هم قبول کردم.
 
بعضی موقع ها احساسات بر عقل چیره میشه و اون زمان فکر این رو نکردم که آدرس وبلاگ خیلی طولانیه و میخواستم حتما یه چیز سبزی تو آدرسش باشه. ولی مهم وبلاگه.نوشته ها باید سبز باشه نه آدرس وبلاگ.
تصمیم گرفتم که آدرس وبلاگ رو عوض کنم.
ولی رویای سبزم رو از دست نمیدم  ایدئولوژی ام رو میگم فعلا آدرس royaye-sabz-man رو حذف نمیکنم.
آدرس جدید وبلاگ :
 
http://www.ke-lk.blogspot.com/

Saturday, April 24, 2010

خاطرات بچگی من و آبجی صدف

این پست تقدیم میشود به کوه جنبه خواهر گلم صدف آزاد (sad1100 )
---------------------------------
یادمه تو حیاط قایم موشک بازی میکردیم. صدف همیشه چشم میذاشت و ما قایم می شدیم. میومد تو پارکینگ تا ما رو پیدا کنه چراغ رو خاموش میکردیم. یوهو جیغش میرفت هوا. موهاش رو میکشید و ما بهش می خندیدیدم! از اون موقع بود که القاب مختلفی مثل صدف جیغ جیغو! عمو صدف. صدف کچل و ... بهش دادیم!


دخترهای همسایه به جای اینکه با صدف بازی کنند میومدند با من بازی میکردند و حس حسادت رو در صدف پرورش میدادند. البته یه پسری بود به اسم رجب که همبازی صدف بود ولی من از بچگی ازش خوشم نمیومد. آخرین خبری که ازش داشتم این بود که زن گرفت و رفت شهرستانشون معتاد شده و 4 تا بچه هم داره زنش هم ولش کرده!

داشتم میگفتم صدف از اجتماع کناره میگرفت پدرم سعی میکرد با شکلات خریدن واسه من و رشوه دادن کاری کنه که من صدف رو با بقیه صمیمی کنم اما من هرکاری میکردم نمیشد. چون همیشه یه نگاه منفی به همه داشت به جز رجب. رجب عشق کودکی صدف بود.چند بار سعی کردیم رجب رو بیاریم تو جمع تا به واسه ی اون صدف هم با بقیه صمیمی بشه ولی رجب هم بیماری اجتماع گریزی داشت.

گذشت تا صدف با فوتبال آشنا شد. معمولا من و مهدی (داداش بزرگترمون) میشستیم پای تلویزیون و فوتبال نگاه میکردیم صدف هم گریه میکرد و موهاش رو می کشید و میگفت من رجب رو میخوام.من و مهدی علاقه ی شدیدی به پرسپولیس داشتیم و همین باعث شد که صدف حس انتقام گیریش رو با حمایت از استقلال بروز بده! ولی چه بد انتخابی بود. اولین باری که ما داشتیم فوتبال نگاه میکردیم و صدف موهاش رو نمیکشید و جیغ نمی زد روز عجیبی بود. داربی بود. یوهو با حمایت شدید صدف از استقلال روبه رو شدیم . بابام اومد دست گذاشت رو پیشونی صدف گفت دخترم تب داری؟ حالت خوبه؟ دل مادرمون هم مثل سیر و سرکه داشت می جوشید. هی می گفت دخترم از دست رفت و من و مهدی طبق معمول بهش می خندیدیم. ولی نه صدف حالش خوب بود. سوت بازی به صدا دراومد و همه نشسته بودند خیلی آروم تلویزیون رو نگاه میکردند اما صدف که به تازگی با پدیده ای به اسم فوتبال آشنا شده بود داشت جیغ میزد و داد میزد عشق است رنگ زرد.کلی تلاش کردیم که بهش بفهمونیم اسم رنگ پیراهن استقلال آبیه نه زرد ولی با کله شقی میگفت نه شما دروغ میگید رجب گفته زرد منم میگم زرد. بالاخره فهمید که آبی چیه و استقلال کدوم تیمه و پروین مربی پرسپولیسه نه استقلال. اون که گل میزنه فرقون می بره علی داییه نه امیرقلعه نویی و عابدزاده دروازه بان پرسپولیسه و ...

بالاخره بازی 2 بر یک به نفع پرسپولیس تموم شد ولی صدف فکر میکرد که تیمش برده هی میومد تو صورت من میگفت شوراخ شوراخ امیرووو شوراخ از بچگی سین رو شین تلفظ میکرد با اینکه بردیمش گفتار درمانی و تلفظ سین رو درست کرد ولی هنوز به سوراخ میگه شوراخ! عادته دیگه ترکش موجب مرضه!

گذشت و من بعد از هر بازی تف های صدف رو که به خاطر تلفظ نادرست کلمات پرتاب میشد از رو صورتم پاک کردم کلی براش دعا کردم! چند بار با مهدی بردیمش امام زاده یحیی و ... ولی هنوز حس انتقام در وجودش بود تا اینجا صدف دوران 6 تا 9 سالگی رو گذرونده بود

رجب اینا از محل ما رفتند و صدف موند و دنیای سیاه خودش که فکر میکرد آبیه . 11 ساله اش شده بود و کلاس پنجم ابتدایی بود.

یه روز اومد خونه. کیفش رو کوبوند زمین و رفت تو اتاقش شروع کرد به گریه کردن! من داشتم شکلات میخوردم و لپ و پیراهنم و کل وجودم شکلاتی بود. وقتی همچین صحنه ای رو دیدم همونجوری که انگشتام با شکلات تو دهنم بود با اون چشمای ور قلمبیده رو مبل خشکم زد. مادرم که متوجه اومدن صدف شده بود از آشپزخونه اومد بیرون و منو دید گفت ذلیل مرده باز کل خونه رو کثیف کردی من که از شوک در اومده بودم با انگشتم اتاق صدف رو نشون دادم و مامانم متوجه صدای گریه صدف شد. در اتاق رو باز کرد صدف هنوز روپوش سرمه ای مدرسه اش با مقنعه سفیدش تنش بود. مادرم گفت دخترم چی شده؟

صدف گفت : مامان شیش تایی یعنی چی؟

یوهو صدای خنده من ازتو پذیرایی بلند شد و بعد از اون صدف دوباره زد زیر گریه. مادرم هم یه پوزخندی زد گفت هیچی دخترم گریه نکن.

ساعت ها گذشت تا صدف آروم شد و از اتاقش اومد بیرون. من داشتم بقیه شکلاتم رو میخوردم. آخراش بود اومد گفت امیر گفتم هان! گفت شیش تایی چیه؟ منم بهش توضیح دادم هنوز حرفام تموم نشده بود بهم گفت وزغ و زد زیر گریه و برگشت تو اتاقش. بگذریم که اون شب چه بلاهایی که سر من نیومد که چرا به صدف گفتم شیش تایی یعنی چه!

پنجم دبستان تموم شد و صدف راهنمایی رو با تموم تحقیر شدن ها به جرم اس اسی بودن پشت سر گذاشت و وارد دبیرستان شد!

دبیرستانشون کنار یه مدرسه پسرونه بود که از شانس رجب هم همون جا درس میخوند. عشق بازی های این سنین و این حرفها. علاقه ی مشترک به استقلال و... راستی رجب اسمش رو عوض کرده بود گذاشته بود ایران فوتبال که ما صداش میکنیم فوتی

سالها گذشته بود و داربی هر بار یه برنده ای داشت! اما لیگ پنجم بود و صدف اول دبیرستانی بود.یه ساعت قبل از بازی اومد خونه و تو صورت من نگاه کرد و با چندتا تف نثار ما کردن گفت امیرووو آماده اید شوراخ بشید؟!!! منم یه نگاه عاقلانه بهش کردم گفتم صدف جان تف نکن! بزار بازیمون رو نگاه کنیم. اما صدف همینجوری که داشت مانتو و مقتعه مدرسه اش رو در میاورد هی میگفت میخواهیم امروز لوله تون کنیم! آماده اید یا نه! صمد مرغابی قول قهرمانی داده!

گفتم صدف جان مرغابی غلطه باید بگی مرفاوی گفت حالا هرچی! اسمش که دنیزلی نیست! گفتم خب این چه ربطی داره؟ برای اولین بار یه حرکت عاقلانه کرد و ادامه نداد رفت تو اتاق تا لباسش رو عوض کنه!

اومد و بازی نگاه کردیم و 2 _ 1 باختند و تموم شد و رفت. سالها بازی 1بر1 مساوی شد و کل کل های من و صدف همچنان ادامه داشت تا اینکه نوبت رسید به آخرین دربی. من بیرون بودم و به زور خودم رو رسوندم به خونه تا بازی رو ببینم. صدف داشت گریه میکرد. رفتم نشستم کنارش گفتم صدف جان چرا گریه می کنی؟ این بازی هم مساویه نترس نمی بازید! دماغش رو کشید بالا و گفت : فوتی باهام به هم زد. گفتم به درک ولش کن مرتیکه کچل آخه آدم تو 18 سالگی موهاش میریزه؟ گفت تو نمیفهمی و سریع دوید تو اتاقش! بازی تموم شد و با گل جانانه کریم باقری ما بردیم ولی اینبار دلم نیومد به صدف چیزی بگم.

از اون به بعد دارم واسه اش دعا می کنم شما هم دعا کنید!

رای منفی خوب یا بد؟

آب از سر من یکی که گذشت. میدونم گزارش تخلفهام به هیچ جا نمیرسه و خودم رو سبک نمیکنم.اما به دلیل علاقه ای که به دنباله دارم این رو میگم. رای منفی شده بچه بازی یه عده  اومدن تو دنباله همه اش رای منفی میدن به هرچیزی که فکر کنی منفی های بی ربط و بی پایه و اساس. یه نگاهی به این آمار بندازید:

آرای مثبت: 262 | آرای منفی: 147 : یعنی حدود 35 درصد رای منفی
آرای مثبت: 2430 | آرای منفی: 430 : یعنی حدود 16 درصد رای منفی

اسمشون رو نمیارم چون هم همه میشناسن هم نمیخوام متهم به نقض حریم خصوصی بشم
حالا آمار چندتا از بچه ها رو میبینیم که چون دوستام هستند و میدونم ناراحت نمیشن انتخابشون کردم :
hich : آرای مثبت: 79183 | آرای منفی:5348 یعنی کمتر از 6 درصد رای منفی
Lman: آرای مثبت: 16762 | آرای منفی: 0 : باورم نمیشه! یکی بگه ایراد از سیستم دنباله است!
moulin_rouge :آرای مثبت: 11913 | آرای منفی:218 : یعنی  حدود 1/7 درصد می گیریم 2 درصد
greenboys (خودم) :آرای مثبت: 9464 | آرای منفی: 107 یعنی 1/1 درصد می گیریم 2 درصد
latifzad :آرای مثبت: 23620 | آرای منفی: 196 : یعنی  0/8 درصد که  اینم میگیریم 1 درصد

نمیدونم اگه این دو دوست چیزی در لینکها میبینند که ما نمیبینیم یه توضیحی بدهند. اگه چشم برزخی دارند بگند از کجا گرفتند ما هم بریم یه جفت بخریم.
حال راه حل چیست؟
مهیار خان همونجوری که مارو سریع محروم میکردی چون به 1Arischen گیر میدادیم دو بار اینها رو محروم کن تا بترسند و دیگه بی مورد رای منفی ندهند.


Thursday, April 22, 2010

میرحسین عزیز ملی شدنتان را به شما تبریک میگم

آقای موسوی بیش از اندازه برای نسل من عزیز هستید.با اینکه هیچ گرایشی به جمهوری اسلامی  و سخنان شما که بازگشت به آرمان های جمهوری اسلامی و امام راحل (!) بود نداشتیم اما نمی دانم چه چیزی مارا شیفته شما کرد. شاید صبر و متانتی که در وجودتان بود چیزی که بسیار کم دیده بودیم.شاید محبتی که در دستانتان بود وقتی که دست بانو رهنورد را میگرفتید.شاید شوقی که در چسشمانتان بود.شوقی که حتی ترور خواهرزاده تان از چشمانتان نگرفت!

امروز نقطه ی عطفی بود در رابطه ی شما و نسل جوان. رابطه ای که از عشق به میهن از طرف جوانان و آرمان های انقلابی شما درست شده بود به رابطه ی  عشق به میهن از هر دو طرف تبدیل شد.روزی که همه ما خواهان آن بودیم , بریدن شما از این دیکتاتوری. چقدر از این جمله شما خوشم آمد : "باید انعطاف داشته باشیم و روی یک شکل و شمایل از حکومت تصلب پیدا نکنیم»"

روزهای قبل از انتخابات بود و من مشتاقانه در حسرت دیدار شما در ورزشگاه حیدرنیا بودم! گویا سهراب اعرابی هم آنجا بود. شخصی از میان مردم بلند شده بود و با فریادهای مشتاقانه ما جوانان از دوران جنگ خاطره تعریف میکرد. ستایش او از شما و جوانان مشتاقی که اکثریت میانه ی خوبی با جمهوری اسلامی نداشتند بیانگر قدرت شما بود قدرتی که توانسته بودید ایران را متحد کنید. نه تنها ایران بلکه ایرانیان خارج از کشور را هم سبز کردید. آنروز نیامدید اما افتخار صحبت با سعید حجاریان و بانو رهنور نصیبم شد.عکسی هم با سعید حجاریان انداختم.
 آنروز ندیدمتان گذشت تا 29 آذر و در کنار کروبی عزیز. نگاهی غیر قابل توصیف. غم از دست دادن تکیه گاه و امید به  پیروزی و عشقی که به مردم از چشمانتان می بارید. اشتیاق جوانانی که به سمتتان می آمدند تا نگاهی به قهرمانی که در گذشته می جستند و اکنون یافته بودند بی اندازند. فریاد های " موسوی کروبی تسلیت تسلیت" و سرمای هوا و گرمای عشق مردم به یکدیگر.و ناگهان از بلند گو صدای" یاحسین" آمد و دیگر نمیشد جلوی آن همه را گرفت. شهری که میگفتند فرشته ها از آن محافظت می کنند تا زلزله در آن رخ ندهد با جواب خس و خاشاک لرزید " میر حسین"

فاصله نگاهی که به انقلاب بین ما و شما بود با تایید شما برخواسته مردم قابل چشم پوشی بود ولی امروز شما این فاصله را به کل برداشتید! پیوستنتان به جبهه ملی مبارک!


آقای جمهوری اسلامی این روحیه انقلابی را تو به ما دادی!

به نام سبزترین وجود هستی
از طرف : محارب 
برای : جمهوری اسلامی

با توجه به اینکه در دوران کودکی ما شما به شدت تبلیغ مبارزه با ستم را میکردید و از شاه سابق ایران که به مردم ظلم کرد بد میگفتید و از مبارزان آن زمان به عنوان قهرمان نام می بردید ما هم از ظلم بدمان می آید.
تشویق های تمام مدت شما در مدارس و صدا و سیما حتی لا به لای برنامه های کودک ما را (مشتی خس و خاشاک) دارای روحیه  ظلم ستیزی کرد و برای رسیدن به آزادی که آن زمان فکر می کردیم بدست آوردیم مشتاق.
آقای جمهوری اسلامی دوران کودکی ما سرشار از سیاهی هایی بود که به خواسته ی شما بر دوران سبز کودکی مان سایه افکند.
در زمانی که هم سن و سالان ما در سایر کشورها در مدارسشان مشغول اجرای سرود و موسیقی و نمایش و تاترهای کودکانه بودند ما لباس های متحد شکل زمخت را بر تن می کردیم و در مقابل همکلاسی هایمان می ایستادیم تا سرود های انقلابی بخوانیم :
الله الله تو پناهی بر ضعیفان یا الله ....
به لاله ی در خون خفته شهید دست از جان شسته ....
22 بهمن روز شکست دشمن روز آزادی ما روز نجات میهن ...
اگر جلاد بی ایمان بخواهد خون ما ریزد من یاران به هم سازیم و بنیادش براندازیم ...
و بسیاری دیگر از سرودها که به ما حس میهن پرستی را تلقین میکرد.

آقای جمهوری اسلامی قهرمانانی که شما به ما عرضه کردید شهید همت بود برادران باکری بودند و محمد جهان آرا. شجاعت آنان برای حفظ میهن مارا شیفته ی آنان ساخت.این قهرمانان را الگوهای خود قرار میدادیم و با خواندن زندگی نامه هایشان اشک از چشمانمان جاری میشد. چگونه شد که حرمت اینان شکست؟ چگونه شد که فرزند شهید همت به دست لشکری که خود بنا نهاده بود بازداشت شد؟ چگونه شد همسرش به دست ماموران تو کتک خورد؟ چرا فرزاندان و همسران باکری ها با تو مقابله میکنند؟ چرا به دست تو آزار داده میشوند؟
آیا توقع دارید که با دیدن هتک حرمت خانواده های این عزیزان خون ما به جوش نیاید؟
آیا توقع دارید که به سادگی آن همه شهامتشان را از یاد ببریم؟

براستی که بزرگترین ضربه را خودتان به خودتان زدید.با این نیروی ظلم ستیزی که در وجود ایرانیان قراردادید سبب شدید تا با حداقل آگاه سازی , طرفدارانتان از شما جدا شوند و به صف مخالفانتان بپیوندند.

شما که کباده ی مذهب را داشتید با اسلام چه کردید؟ برخی از خانواده ها را با عبارتهایی مثل حکومت الهی و حفظ دین خدا و ... در کنار خود نگاه داشتید. آیا فکر کرده اید با تماشای فیلم های کشتار عاشورای 88 چه حسی به آنها دست میدهد؟ آیا تا به حال عکس العمل آنها را دیده اید؟
من دیده ام و میدانم که پاسخ آنها به نفع من و همرزمانم خواهد بود نه به نفع شما!
 میدانید که اولین سخن آنان چیست؟
آنان میگویند برای حفظ دین خدا هم که شده باید اینها بروند وگرنه اندک آبرویی که از مذهب مانده به دست جمهوری اسلامی از بین خواهد رفت!

ما میدانیم که مذهب برای شما بازیچه ای است برای حفظ قدرت ولی آنان اجازه نمی دهند که مذهبشان وسیله رسیدن به اهداف شما قرار گیرد.

آقای جمهوری اسلامی شما نه دیگر انقلابیون سی سال پیش نظیر نبوی و موسوی و کروبی و ... را در کنار خود میبینید نه خانواده های شهدا و سربازان ایران زمین در دوره ی جنگ هشت ساله را و نه مذهبیون را. تنها کسانی که برایتان مانده اند مشتی حزب باد هستند که با کوچکترین لرزشی ریزش خواهند کرد و پشت شمارا خالی می کنند.

امیر یک محارب

Wednesday, April 21, 2010

آرزو (جنتی)

وقتی رژیم عوض شد جنتی رو بگیرم و خشکش کنم بعد بزارمش تو موزه ی حیات وحش. اونوقت خارجی ها کم میارن چون فقط یه مشت استخون از دایناصورها دارند ولی ما خشک شده اش رو داریم!

عفاف در خیابان ؟

اگر قرار به حفظ حرمت زن است پس کتک زدن زن شهید همت چیست؟
اگر قرار به حفظ عفاف در جامعه است پس کشیدن روسری از سر زنان در خیابان چیست؟
اگر قرار به برقراری امنیت ملی است پس رژه ی نیرو ی سرکوب در خیابان ها چیست؟
اگر قرار به زندانی کردن اراذل و اوباش است پس پر کردن سلولها از دانشجو و کارگر و معلم و... چیست؟
اگر قرار به جلوگیری از اراذل و اوباش است پس باتوم به دستشان دادن برای سرکوب مردم چیست؟
اگر قرار به جلوگیری از تجاوز به حرمت زن و حفظ شعائر اسلام است پس نماز خواندن با 6 زن لخت چیست؟
اگر قرار به جلوگیری از تهاجم فرهنگ بیگانه است پس مبارزه با نماد های ملی چون فروهر و شیطانی دانستن آنها چیست؟
اگر قرار به پاکسازی جامعه است پس وجود آشغالهایی چون جنتی و احمدی نژاد و خامنه ای چیست؟

اما
اگر قرار به بازداشت و تجاوز و شکنجه و پول درآوردن از بازداشتی ها و حرام خواری نیروی انتظامی است آنگاه طرح خوبیست اجرایش کنید!

Tuesday, April 20, 2010

برای معلم عزیزم

روز اول مدرسه رو هیچ وقت یادم نمیره! یعنی هیچکس یادش نمیره.
از بچگی مغرور بودم با اینکه خیلی ناراحت بودم ولی گریه نمی کردم و برعکس بقیه که داشتند آبغوره می گرفتند پر رو بازی در می آوردم و سهم کیک بقیه رو می خوردم تا اینکه برنامه تموم شد و دیدم داداشم نیست! زدم زیر گریه. خانم معلم اومد بغلم کرد گفت چی شد تو که تا الآن سر حال بودی. دماغم رو کشیدم بالا و گفتم داداشم گم شده. معلم اول دبستانم بود هنوز هم چهره اش تو ذهنمه خیلی دوستش داشتم اون سال سال آخر دبیریش بود. از اون به بعد به من میگفت سرندی پیتی آخه چشمای درشتی هم داشتم.

بگذریم.  بنده خدا ناراحتی اعصاب گرفته. سال اول ریاست جمهوری احمدی نژاد میره جلو مجلس که با باتوم میزننش و بستری میشه.
چند روز پیش تو خیابون دیدمش و رفتم جلو ساکش رو از دستش بگیرم تا واسه اش بیارم. سلام کردم و سریع منو شناخت باورم نمی شد. خیلی ذوق کردم.گفت سرندی پیتی تویی؟ گفتم آره خانم.گفت بزرگ شدی چشمات کوچیک شده ولی صورتت هنوز بچه گونه است.

تا دم خونه شون رفتم خواستم خداحافظی کنم که اومد ازم تشکر کنه و بغلم کرد.گفت اون موقع ها که کوچیک بودید همه تون میومدید که بغلتون کنم اما الآن سرخ میشید.

عشق به شاگرداش از تو چشماش می باره!

الآن چشمم افتاد به لینکهای بالاترین و دنباله درباره روز معلم یاد اون موقع ها افتادم.
با اینکه الآن خیلی عوض شده با معلم هامون اس ام اس بازی میکنیم و فوتبال میریم و خیلی رفیقیم ولی اون عشقی که تو دوران دبستان به معلمهامون داشتم یه چیز دیگه بود!


Monday, April 19, 2010

سخت ترین سوال آزمون

امروز امتحان آمادگی کنکور داشتم. داشتم تست ها رو یکی یکی جواب میدادم که به سخت ترین سوال ممکن رسیدم. به نظر شما کدوم رو باید میزدم؟

64- همه گزینه ها به جز .....   از آثار گرویدن مردم به اسلام و کسب منزلت انسانی برای زن می باشد؟

1) استقلال مالی (البته به شرط زندگی در خارج از ایران)
2) حضور در جامعه با عفاف (البته به شرط وجود پلیس امنیت و باتوم و بسیجی و ....)
3) تساوی حقوق زن و مرد (البته مردها برابر ترند)
4) ملغی شدن استفاده ابزاری از زن (البته به شرط سرهنگ نیرو انتظامی نبودن)

من که 4 تا گزینه رو تیک زدم!
اینم عکس از دفترچه :

Sunday, April 18, 2010

جرس , رسانه ی جنبش سبز یا چشم اسفندیار؟

شجاع الدین شفا در گذشت و خیلی ها چون من شناخت  چندانی از وی نداشتند  و خیلی ها هم چون شما با او آشنا بودند.
با عقایدی ضد دینی یا هر نام  دیگری که بخواهند بر وی بگذارند.
آقای مهاجرانی  که اینگونه در مقابل انتقاد به عقایدشان واکنش نشان می دهند خوی یک دیکتاتور تمام عیار را دارند.اگر استاد شجاع الدین شفا بر ضد دین میگفت شما با این توهینی که به این درگذشته کردید مقام و منزلت دینتان را بسیار از آنچه که شاید استاد شفا پایین آورده بود پایین آوردید.
دینی که تحمل نقد را ندارد همان بهتر که نابود شود.
پایگاه خبری جرس  پیش از اینکه یاور جنبش سبز باشد رفیق دزد است.
آقای مهاجرانی اگر ما نخواهیم جنجالهایی که شما راه میندازید رو ببینیم چه کار باید کنیم؟

یه روز مردی شیطان را میبیند که با زنجیرهایی که بر گردن مردم می اندازد آنها را دنبال خود می کشد. دنبال شیطان راه می افتد و پس از مدتی از شیطان می پرسد که چرا اینکار را میکنی؟ شیطان در جواب میگوید با حیله و نیرنگ آنها را از سعادت دور میکنم. مرد می پرسد چرا بر گردن من زنجیر نمی اندازی شیطان به او پاسخ می دهد که تو خود به دنبال من راه افتاده ای چه نیازی به زنجیر است.


روشی که جرس در پیش گرفته مانند این مرد است که به دنبال شیطان (جمهوری اسلامی) راه افتاده و بدون هیچ تلاشی از سمت جمهوری اسلامی نه تنها مسیر سعادت خود بلکه آینده مارا نیز تخریب میکند.
یا سایتتان را ببندید و مارا از شر این اخبار توهین آمیز و دروغین که یک ساعت بعد تکذیب میشود راحت کنید یا صدای مردم باشید.
همچنین سایت های دیگر تا کی شاهد جنگهای جرس با خودنویس و دیگر سایتها باشیم؟ آیا نمی توانید از بچه های بالاترین و دنباله بیاموزید که چگونه خود را وقف این راه کردند؟
آیا نمیتوانید به عقاید مخالفتان احترام بگذارید؟
اگر ایران آینده سکولار باشد چه خواهید کرد؟ میخواهید القاعده بازی در بیارید و برای حفظ دین خدا مخالفانتان را بکشید؟

امیدوارم این حرفها یاسین نباشه!

Friday, April 16, 2010

شعری از دکتر شفیعی کدکنی

تقدیم به تمام مبارزین سبز

گه ملحد و گه دهری و کافر باشد    گه دشمن خلق وفتنه پرور باشد
    بايد بچشد عذاب تنهايی را      مردی که زعصر خود فراتر باشد

دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی

نحوه ی دستگیری یکی از فعالان سبز اینترنت به دست ماموران وزارت اطلاعات

در شروع این نکته رو بگم که زمان ها و مکان ها و اشخاص تغییر داده شده اند تا فرد مورد نظر شناسایی نشود.

چند روز پیش از یکی از پسر عمه هایم شنیدم که دوستش دستگیر شده. دورادور حمید (فرد بازداشت شده) را میشناختم و به دلیل علاقه ی مشترک به تیم پرسپولیس چندبار با هم به اتفاق پسر عمه ام به استادیوم رفتیم.
آخرین باری که حمید را دیدم درزنجیره ی سبز (چهارشنبه قبل از انتخابات) بود که به اتفاق رضا پسر عمه ام به ما ملحق شدند.
بعد از انتخابات با حمید رابطه ی اینترنتی داشتیم و از یک دیگر خبر میگرفتیم.حمید واقعا یکی از بچه های فعال جنبش بود و در اکثر تظاهرات ها حضور داشت ولی یک خصلت بد داشت و اون ارتباط بر اساس اعتماد به طرف مقابل بود.
یک دوست اینترنتی داشت که به او در فعالیت های اینترنتی کمک میکرد و متاسفانه من هیچ اسم و رسمی از این شخص حتی نام کاربری اش تو صفحه فیس بوک رو نمیدونم.
حمید و این شخص بعد از وقایع انتخابات در صفحه فیس بوکشان با یدکدیگر آشنا شدند.یعنی بیشتر از 9 ماه این دو با یدکدیگر در ارتباط بودند. قبل از نوروز حمید و دوست اینترنتی اش قرار میزارند تا همدیگه رو ببینند.
حمید به اتفاق رضا به محل قرار میرود. رضا به دلیل احتیاطی که داشته از حمید فاصله میگیره و از دور شاهد ماجرا بوده وقتی که میفهمه دو نفر دارند به حمید نزدیک میشن به گوشی حمید زنگ میزنه تا بهش گرا بده که از اونجا بره ولی متاسفانه نمیتونه تماس بگیره و اون دو نفر حمید رو میگیرند و سوار یک پراید می کنند و می برند.
تا اینکه چند شب پیش از طرف وزارت اطلاعات با خانواده اش تماس گرفته اند و اعلام کردند که پسرشون به دلیل فعالیت علیه امنیت ملی دادگاهی شده و تاریخ برگزاری دادگاه را به آنها اطلاع داده اند.

دوستان ازتون خواهش میکنم به هیچ عنوان به هیچ کس اطلاعات شخصیتون رو ندید و رابطه تون بر اساس اعتماد مشروط باشه.
به قول معروف با یک چشم باز بخوابید!

ویدیو کلیپ هیچکس - یه روز خوب میاد

دلم رو نشکنید ببینید نظرتون هم بگید.
روز اول که آهنگ اومد این کلیپ رو ساختم ولی نتونستم آپلود کنم تا الآن

نمیدونم چی شد مدتش طولانی تر شد! ود یوتوب دوبار پشت سر هم آپلودش کرد ولی فایل اصلی که آپلود شد 3:28 بود!
هرکی میدونه چه جوری درست میشه بگه!





Thursday, April 15, 2010

من نیستم , لطف کنید دورم رو خط بکشید!

من از اینکه شخصیت هایی با متانت و با وقار بهم حکومت کنند بدم میاد من از آدمهایی مثل احمدی نژاد که هرچی تو سرشون رو میگن خوشم میاد دوست دارم افرادی بهم حکومت کنند که شخصیتشون از همه افراد جامعه پایین تره!
خوشم میاد وقتی رییس جمهورم (!) با حماقت درباره ی برنامه هسته ای صحبت میکنه کشورم رو به خطر میندازه
 تعلق خاطرام به مذهبم هست نه به کشورم از نشان شیر و خورشید متنفرم و عاشق این علامت وسط پرچم هستم.
معتقدم اقتصاد برای خر است!
هر کتاب و فیلم و آهنگ و ... که دولت تایید کنه رو میخونم.از دگر اندیشان متنفرم.
نسل آینده باید نادان بار بیاد تا یه وقت حکومت ولی فقیه رو به خطر نندازه
برای حفظ حکومت هر کار غیرشرعی رو شرعی میدونم حتی به دام انداختن جوانان به مواد مخدر و سکس و دروغ گفتن و ...

من یه روزنامه نگارم . سانسور خبری چیز خوبیه خیلی چیزها هست که مردم نباید بدونند چون اگه بفهمم حکومت ولی فقیه به خطر میفته.
من یه بازنشسته ام. با همین سهام عدالت سرم گرم شده. تو فکر اینم که بهم میدن یا نه! دنبال کار سهام عدالتم هستم باید 16 هزار تومن بدم تا 40 هزار تومن واریز کنند به حسابم یه مو از خرس کندن غنیمته. پوله نفته دیگه داره میاد سر سفره مون به این هم فکر نمیکنم که درآمد کشورم از فروش نفت خیلی بیشتر از سهمی است که شاید به مردم بدهند.

من یه کارگرم. دوست ندارم که در رفاه باشم.دوست ندارم حق تشکیل سندیکا رو داشته باشم نمیخوام آزادانه برای حقوقم تظاهرات کنم میخوام اگه صدام در اومد تو زندانم کنم میخوام بهم تهمت بزنن که از اجنبی دستور میگیرم.

من یه دانشجوام . از اندیشیدن متنفرم. میخوام اگه به چیزی فکر کردم ستاره دار بشم اگه اعتراضی دارم یا نقدی دارم محکوم ام. من باید ستاره دار بشم چون با بقیه فرق دارم.

من یک کارمندم.حق اولادم در ماه ده هزار تومنه.خیلی هم راضی ام. حق بیمه ندارم.رسمی نشدم.پیمانکاری ام و زیر خط فقر. من دوست ندارم استخدام رسمی بشم و تکیه گاه محکمی داشته باشم. در اعتراضات شرکت نمی کنم چون می ترسم همین پشتوانه و کار رو از دست بدم!

ما نیستیم دور ما رو خط بکشید به همین زندگی راضی شدیم و تو سالگرد اعتراضات شرکت نمیکنیم

اما


تو یک سبز هستی. تو شجاعی و بی پروا به یک هدف فکر میکنی. آزادی و دموکراسی برای تو از نان شب مهم تر است. سینه ات سپری در مقابل گلوله کافران است.
به تو غبطه میخورم.تو برای هدفی بزرگ مبارزه میکنی.

بالاترینی می شویم!

دیشب خسته و کوفته اومدم خونه. گفتم بزار یه چرخی بزنم ببینم اینترنت چه خبره. ایمیل رو باز کردم و دیدم یکی از رفقا یه ایمیل داده به نام دعوتنام بالاترین.تو دلم گفتم فلانی میخوای سر کار بزاریا ولی وقتی باز کردم دیدم نه انگار واقعا فرستاده و اینجوری شد که بعد از یه سری تست هوش و آزماایشات پزشکی و آیین نامه و آزمون شهر و ... بالاترینی شدم.نام کاربری هم میخواستم greenboys بزارم ولی نشد شدم کلک (kelk)
شاید تا حالا نگفته باشم ولی گرین بویز من نیستم یعنی من جزوش هستم ولی خودش نیستم. گرین بویز یه گروهی بود که زمستون سال 87 تشکیل شد با چهار نفر و بعد از انتخابات اسمش شد پسران سبز و الان 27 نفر عضو داره و داره فعالیت میکنه!
نمیدونم جو بالاترین چه جوریه! شاید همیشه حسرت دنباله سابق رو بخورم.وقتی که با بروبکس حال میکردیم.لینک میدادیم و نظرات رو چت باکس میکردیم.با هم دیگه شوخی میکردیم و کری میخوندیم.
همیشه فکر میکردم وقتی جنبش پیروز بشه با رفقا تو دنباله قرار میزاریم همه میریم همدیگه رو میبینیم و کلی عکس میندازیم و میزاریم تو دنباله ولی حیف که خیلی ها دلشون شکست و رفتند.دل خودم هم شکست دیگه مثل قدیم به دنباله نگاه نمی کنم بخوام هم نمی تونم فقط علیرضا و صدف موندن و منم به عشق همین چند نفر قدیمی که هستند میام که سلام و علیکی میکنم.
فعلا که نوبالاترینی ام! هر وقت سوراخ سنبه های اونجا رو شناختم اونوقت میفهمم که بالاترینی ام یا دنباله ای!

Monday, April 12, 2010

پدر ای وجودم از تو

پدر ای وجودم از تو
 قدرت و توان گرفته

ای که از دم نفسهات
هستی من جان گرفته

پدر ای که از تو جاری
خون زندگی تو رگهام

ای که از نور دو چشمت
نور زندگی به چشمام

پدر امروز به پاهام
دیگه نای رفتنی نیست

جز دریغی رو لبهام
دیگه حرف گفتنی نیست

پدر ، پیچ و خم راهم
نمیخوام بی راهه باشه

گل سرخ آرزوهام
توی فکر غنچه باشه

پدر دست یاری تو
اگه دستامو نگیره

کوره راه رفتن من
مثل شبهام میشه تیره


دو سه هفته است بابام رفته سفر دلم واسه اش تنگ شده! ته تقاری بابام دیگه!
خیلی آدم دوست داشتنییه!. بچه که بودم یادمه همیشه تو حیاط با ستاره داشتیم بازی میکردیم و از نوری که از زیر در میفتاد و صدای ماشینش میفهمیدیم اومده! سریع در رو باز میکردیم و پیکان سفید یخچالیش رو میاورد تو و پارک می کرد. بعد نوبت من و ستاره بود که از سر و کولش بالا بریم تا "به به" که واسمون خریده رو بده. حالا به به یا هله هوله هرچی بود ولی یادمه همیشه در پشت ماشین رو باز میکرد و هر چیزی بود یکی میداد به من یکی هم به ستاره و یکی هم مال داداشم بود!
پارسال  ستاره (هم بازی بچگی ها) رو تو نمایشگاه کتاب دیدم و اولین خاطره ای که از بچگیهامون زنده شد همین بود!
بابام (که البته ما بهش میگیم پدر) همیشه دوست داشت من و داداشم ورزشکار بشیم.ولی نشد! جفتمون رفتیم دنبال موسیقی و اول فکر میکردیم بابامون خوشش نیاد ولی خیلی ازمون حمایت کرد.یادمه همیشه میگفت میخوام تو یه فوتبالیست حرفه ای بشی و به داداشم میگفت مایکل جردن!وقتی که اول راهنمایی بودم و بهش گیردادم ویلن میخوام و میخوام برم موسیقی یاد بگیرم گفت : جفتتون به مادرتون رفتید اگه یه دختر داشتم به خودم میرفت یه ورزشکار درست حسابی ازش درمیومد!
آدم سرحالیه!همیشه تو مدرسه وقتی دوستام میفهمیدند بابام یه نظامیه و جانباز شیمیاییه فکر میکردند با یه آدم خشک مذهب طرف اند و از اینکه من انقدر ضد رژیم ام تعجب میکردند ولی وقتی بابام رو میدیدند تعجبشون چند برابر میشد.خیلی واسشون جالب بود که یه نظامی با پسرش بره بدنسازی و تیپ خاصی که میزنه رو میدیدند.
از وقتی که موسیقی رو گذاشتم کنار (تقریبا 2 سال پیش) بهم گیر داده که برو دنبالش و ول نکن حیفه! بعد از انتخابات هم که سه تایی (من و بابام و داداشم) پایه تظاهراتها بودیم. جدیدا بهم گیر داده انقدر لباس سبز نپوش این مچ بندت رو از دستت باز کن. یه آدم عوضی پیدا میشه از حسودی سنگ میندازه جلو راهت.نمیزارن بری دانشگاه. دانشگاه که قبول شدی برو از اونجا بزن نظام رو بیچاره کن و از این حرفها...
یه مدت هم گیر میداد: انقدر تو مدرسه حرف سیاسی نزن! این عوضی ها از بچه دو ساله جاسوس میسازند وای به حال این بسیجی های احمق! عکس خمینی رو از اول کتابت نکن یکی بفهمه بیچاره ات میکنه! انقدر به خامنه ای نگو سید علی یه دست میفته تو دهنت یه جا که نباید از دهنت در میره!پاشو برو درست رو بخون انقدر برنامه سیاسی نگاه نکن! بچه رو چه به این حرفها!

از ابی و گوگوش و امید و معین خیلی خوشش میاد! تو نسل جدید هم شادمهر عقیلی گوش میده!
تو سفرها هم که با آهنگهایی که ما بزاریم مجبورن حال میکنه!
صبور و شکیبا و غرور بی جهت هم نداره! یادمه مادرزرگم که فوت کرد عموم از غرورش جلو ما گریه نمیکرد ولی بابام خیلی راحت نشست سر قبر مادر بزرگم و باهاش خداحافظی کرد و اشک ریخت.
همیشه دوست داشتم شخصیتم مثل بابام بشه.خیلی اجتماعی با وقار و در عین حال خودمونی به سرعت مردم جذبش میشن و ...
شاید آدم های زیادی نشناسندش ولی برای من خیلی عزیزه و به نظر بزرگترین مرد دنیاست!

شنبه بر میگرده ایران!دلم خیلی واسه اش تنگ شده.

Friday, April 9, 2010

آیا...؟

خیلی ها دارند حسرت قرقیزستان رو میخورند و میخوان 11 و 12 اردیبهشت کار حکومت یکسره کنند.این حرف رو قبل از هر تظاهراتی میزنیم ولی
آیا حاضریم که با شنیدن صدای گلوله فرار نکنیم؟
آیا حاضریم بدون ترس از مرگ در مقابل نیروهای سرکوب بایستیم؟
آیا حاضریم بمیریم و خانوادمون داغدار بشن تا بقیه به آزادی برسند؟
آیا حاضریم در خیابان ها هر چقدر که شد بایستیم؟
آیا با احتمال اینکه ممکن است تظاهرات ما به جایی نرسد و به خاطر شرکت در اعتصابات محروم از اشتغال و تحصیل و ... بشیم باز هم در تظاهرات حضور یابیم؟
آیا بدون ترس میتونیم حمله کنیم صدا و سیما و مراکز مهم قدرت رو بگیریم؟
آیا اصلا این چیزها تو مرام جنبش ما هست یا نه؟
آیا دموکراسی را میخواهیم یا صرفا عوض شدن رژِیم رو؟
آیا فقط تز میدیم یا شرکت هم میکنیم؟
و سوال های دیگر....

جوابات رو مقایسه کن. اگه واقعا مرد میدون هستی (مرد = زن) پاشو اگه نه شور بیخودی نده تا یه سری دیگه رو هم نا امید نکنی

Thursday, April 8, 2010

فلوچارت قدرت

با این فلوچارت تا حالا 9 نفر رو برگردوندم. البته تو ضیح جامع میخواد و شما باید خیلی روش صحبت کنید من سعی کردم لپ مطالبی که میگم رو بنویسم ولی نشد چون حدودا نیم ساعت راجع به این فلوچارت با طرف فک میزنم
چند توصیه:
ابتدا فلوچارت رو در نیارید. انتقادها رو از اقتصاد شروع کنید و کم کم به سمت اختیارات مطلق رهبری پیش برید. در این مرحله با مخالفت مخاطبتون روبه رو میشید حالا وقت در آوردن فلوچارته
توضیح خیلی زیادی باید بدین مثال بزنید و اگر به قانون اساسی وارد هستید ارجاع دهید
البته قبل از در آوردن فلوچارت سعی کنید از عدم وجود دموکراسی در ایران بنالید
وقتی که توضیحاتتون تموم شد از طرف مقابل بخواهید که با توجه به تصویر به سوال های زیر پاسخ بده:
1 - چگونه دموکراسی با این اختیارات مطلق قابل توجیه است؟
2 - آیا معنای دموکراسی چیزی جز پخش قدرت در بین مردم جامعه و جلوگیری از سو استفاده از قدرت هست؟
3 - چگونه انسان با تمام این قدرت میتونه پاک بمونه و خطا نکنه؟
و ...

راستی این نسخه اش رو خودم با فتوشاپ درست کردم اون نسخه هایی که باهاش مخ میزدم از بین رفت و چون خطی بود و خط من هم خیلی ذاغارته دیگه از بقایایشون اسکن نگرفتم!


Wednesday, April 7, 2010

گفتگو با آخوند

بچه که بودم (هنوزم هستم) همیشه فکر میکردم وقتی حاج آقای مدرسه رو دیدیم باید از مسائل مذهبی صحبت کنیم.همه ما این ذهنیت رو داریم که گفتگو با یک آخوند شامل مسایل دینی و سیاسی است اما براستی آیا این چنین است.
سال اولی که کافی نت زدیم یه آخوندی اومد تو مغازه و یه مقدار زیادی زر زد و گفت من امام جماعت این مسجدم و مسئول بسیج فلان جام و اینا و گفت تازه باز کردید؟ گفتم آره. پرسید در آمدت چطوره
؟ گفتم : فعلا که تعریفی نداره. تا وقتی که کارش تموم شد یه بند فک زد.
زن دایی ام هم که زایمان کرد رفتیم بیمارستان و تو بیمارستان یه آخوند نشست کنار دستم.هی فک زد راجع به ازدواج در اسلام و این حرفها و بچه دار شدن و لزوم تشکیل خانواده و اینها.خب چون من قد و هیکلم و تریپ لباس پوشیدنم به آدمای 18 ساله نمیخوره فکر کرد که خانمم وضع حمل کرده و همین جوری هی فک زد.من هم که اعصابم ریخته بود به هم داشتم کله ام رو میزدم به دیوار تا اینکه صدای اذان ظهر بلند شد. گفتم یا خدا الآن سه پیچ میشه بریم نماز بزنیم.حاج آقا یه نگاه به ساعت انداخت گفت : وقت ناهاره! یه لحظه زدم زیر خنده و یه نگاه کرم بهش گفتم حاج آقا اول نماز بعد غذا و اونم خندید.بعد شروع کرد راجع به غذای رستوران های اطراف پرسیدن. غذای کجا خوبه؟ بهداشتیه؟ ارزونه یا گرون؟ از دست پخت حاج خانم گفت و اینا. منم که دیدم چاره ای نیست و این حاج آقا زوم کرده رو مون و ول هم نمیکنه گفتم حاج آقا بوفه ساندویچ داره. ساندویچ میخوری؟ گفت نه ولی به محض اینکه من پا شدم بیام که ساندویچی بخرم افتاد دنبالم که بریم ناهار بخوریم.
چند وقت گذشت و هر آخوندی که دیدم باهاش صحبت کردم یا راجع به درآمد مادی صحبت میکرد یا غذا بعد ها فهمیدم که نه آقاجان اینها به فکر همه چی هستند الا دین خدا!

موسوی یک نفر است

بخواهیم قبول کنیم یا نه آقای موسوی خواستار  جمهوری اسلامی است.افرادی مثل من نه خمینی رو قبول دارند نه جمهوری اسلامی رو ولی جبر روزگار مجبورشون کرد که بچسبند به موسوی.
میرحسین موسوی شاید اعتقاداتی داشته باشد که ما مخالف با آن باشیم اما  یک ویژگی خیلی مهم رو داراست.
متانت و صبر که در حرکات اجتماعی ما وجود نداشت.یک سال گذشت و ما هنوز خسته نشدیم و این به دلیل صبری و بردباری است که پیدا کردیم. این صبر به معنای دست روی دست گذاشتن نیست. میدونیم که رسیدن به دموکراسی کاری یکی دو شبه نیست حداقل چند سال صبر میخواد ما بیش از صد سال برای دموکراسی جنگیدیم و هنوز بهش نرسیدیم.ما مبارزاتمون رو میکنیم و خسته نمیشیم این معنای شکیبایی است.
شاید بزرگترین دلیلی که آقای موسوی به جمهوری اسلامی چسبیده این باشه که با تصویری که از یک مدینه فاضله در سر داره اندک آبروی باقی مانده برای دین رو بخره.من از این طرز تفکر نه دفاع میکنم نه انتقاد اما میرحسین موسوی رهبر ما نیست بلکه یار جنبش ماست و خدا وکیلی تا الآن هم که سکوت نکرده خیلی مردونگی کرده. فرض کنید سیدمحمد خاتمی جاش بود. فردای انتخابات میرفت به احمدی نژاد تبریک میگفت که تقلب کرده.
دوستان خیلی سخته آدم جون عزیزانش رو بزاره سر راه.یادتونه که گفتم تو بازار پدر شهید موسوی رو دیدم.این خانواده خیلی با غیرت اند.با اینکه فرزندش رو از دست داده هنوز کنار نکشیده!

نمایشگاه کتاب

دوستان با توجه به اینکه داریم به نمایشگاه بین المللی کتاب نزدیک میشیم (که مفت نمی ارزه) و ازدحام و جمعیت زیادی که در نمیشگاه هست می تونیم تظاهرات های پراکنده رو ترتیب بدیم که به دلیل ازدحام جمعیت امکان دستگیری و شناسایی خیلی کمه! در ضمن در ساعاتی که پخش زنده تلویزیونی هست که جای دوربینش هم همه میدونند کجاست میتونیم با رد شدن از اون محوطه و علامت وی دادن و نماد سبز داشتن یه حال اساسی به حاج عزت بدیم!
برنامه ریزی باید بشه!

Saturday, April 3, 2010

سی ماده اعلامیه حقوق بشر

شعار نویسی زیاد شده و ایده های تازه و جالب اومده.شاید قبلا بیشتر عکس های دیوارنویسی ها رو تو اینترنت میدیدیم ولی چند ماه است که به محض خروج از درب خونه هاتون چشمتون به شعارها میفته.بستگی داره بچه محلهاتون چه تیریپی باشند از مرگ بر خامنه ای پیدا میشه تا خارماکوف کردن سران نظام.
اما از پخش اعلامیه و شعار نویسی بهتر چیه؟ به سرم زد دفعه بعد که خدا قسمت کرد با بچه ها عازم شدیم دیوار نویسی  مواد اعلامیه حقوق بشر رو در و دیوار بنویسم سی ماده حقوق بشر رو براتون میزارم تا حالش رو ببرید!

ماده ی 1
تمام افراد بشر آزاد زاده می شوند و از لحاظ حيثيت و کرامت و حقوق با هم برابرند. همگی دارای عقل و وجدان هستند و بايد با يکديگر با روحيه ای برادرانه رفتار کنند.

ماده ی 2
هر کس می تواند بی هيچ گونه تمايزی ، به ويژه از حيث نژاد ، رنگ ، جنس ، زبان ، دين ، عقيده ی سياسی يا هر عقيده ی ديگر ، و همچنين منشاء ملی يا اجتماعی ، ثروت ، ولادت يا هر وضعيت ديگر ، از تمام حقوق و همه ی آزادی های ذکر شده در اين اعلاميه بهره مند گردد.
به علاوه نبايد هيچ تبعيضی به عمل آيد که مبتنی بر وضع سياسی ، قضايی يا بين المللی کشور يا سرزمينی باشد که شخص به آن تعلق دارد ، خواه اين کشور يا سرزمين مستقل ، تحت قيموميت يا غير خودمختار باشد ، يا حاکميت آن به شکلی محدود شده باشد.

ماده ی 3
هر فردی حق زندگی ، آزادی و امنيت شخصی دارد.

ماده ی 4
هيچ کس را نبايد در بردگی يا بندگی نگاه داشت : بردگی و داد و ستد بردگان به هر شکلی که باشد ، ممنوع است.

ماده ی 5
هيچ کس نبايد شکنجه شود يا تحت مجازات يا رفتاری ظالمانه ، ضد انسانی يا تحقير آميز قرار گيرد.

ماده ی 6
هر کس حق دارد که شخصيت حقوقی اش در همه جا به رسميت شناخته شود.

ماده ی 7
همه در برابر قانون مساوی هستند و حق دارند بی هيچ تبعيضی از حمايت يکسان قانون برخوردار شوند . همه حق دارند در مقابل هر تبعيضی که ناقض اعلاميه ی حاضر باشد ، و بر ضد هر تحريکی که برای چنين تبعيضی به عمل آيد ، از حمايت يکسان قانون بهره مند گردند.

ماده ی 8
در برابر اعمالی که به حقوق اساسی فرد تجاوز کنند ـ حقوقی که قانون اساسی يا قوانين ديگر برای او به رسميت شناخته است ـ هر شخصی حق مراجعه ی مؤثر به دادگاه های ملی صالح را دارد.

ماده ی 9
هيچ کس را نبايد خودسرانه توقيف ، حبس يا تبعيد کرد.

ماده ی 10
هر شخص با مساوات کامل حق دارد که دعوايش در دادگاهی مستقل و بی طرف ، منصفانه و علنی رسيدگی شود و چنين دادگاهی درباره حقوق و الزامات وی ، يا هر اتهام جزايی که به او زده شده باشد ، تصميم بگيرد.

ماده ی 11
1 ) هر شخصی که به بزه کاری متهم شده باشد ، بی گناه محسوب می شود تا هنگامی که در جريان محاکمه ای علنی که در آن تمام تضمين های لازم برای دفاع او تأمين شده باشد ، مجرم بودن وی به طور قانونی محرز گردد.
2 ) هيچ کس نبايد برای انجام دادن يا انجام ندادن عملی که در موقع ارتکاب آن ، به موجب حقوق ملی يا بين المللی جرم شناخته نمی شده است ، محکوم نخواهد شد. همچنين هيچ مجازاتی شديدتر از مجازاتی که در موقع ارتکاب جرم به آن تعلق می گرفت ، درباره ی کسی اعمال نخواهد شد.

ماده ی 12
نبايد در زندگی خصوصی ، امور خانوادگی ، اقامت گاه يا مکاتبات هيچ کس مداخله های خودسرانه صورت گيرد يا به شرافت و آبرو و شهرت کسی حمله شود. در برابر چنين مداخله ها و حمله هايی ، برخورداری از حمايت قانون حق هر شخصی است.

ماده ی 13
1 ) هر شخصی حق دارد در داخل هر کشور آزادانه رفت و آمد کند و اقامت گاه خود را برگزيند.
2 ) هر شخصی حق دارد هر کشوری ، از جمله کشور خود را ترک کند يا به کشور خويش بازگردد.

ماده ی 14
1 ) در برابر شکنجه ، تعقيب و آزار ، هر شخصی حق درخواست پناهندگی و برخورداری از پناهندگی در کشورهای ديگر را دارد.
2 ) در موردی که تعقيب واقعاً در اثر جرم عمومی و غير سياسی يا در اثر اعمالی مخالف با هدف ها و اصول ملل متحد باشد ، نمی توان به اين حق استناد کرد.

ماده ی 15
1 ) هر فردی حق دارد که تابعيتی داشته باشد.
2 ) هيچ کس را نبايد خودسرانه از تابعيت خويش ، يا از حق تغيير تابعيت محروم کرد.

ماده ی 16
1 ) هر مرد و زن بالغی حق دارند بی هيچ محديتی از حيث نژاد ، مليت ، يا دين با همديگر زناشويی کنند و تشکيل خانواده بدهند. در تمام مدت زناشويی و هنگام انحلال آن ، زن و شوهر در امور مربوط به ازدواج حقوق برابر دارند.
2 ) ازدواج حتماً بايد با رضايت کامل و آزادانه ی زن و مرد صورت گيرد.
3 ) خانواده رکن طبيعی و اساسی جامعه است و بايد از حمايت جامعه و دولت بهره مند شود.

ماده ی 17
1 ) هر شخص به تنهايی يا به صورت جمعی حق مالکيت دارد.
2 ) هيچ کس را نبايد خودسرانه از حق مالکيت محروم کرد.

ماده ی 18
هر شخصی حق دارد از آزادی انديشه ، وجدان و دين بهره مند شود : اين حق مستلزم آزادی تغيير دين يا اعتقاد و همچنين آزادی اظهار دين يا اعتقاد ، در قالب آموزش دينی ، عبادت ها و اجرای آيين ها و مراسم دينی به تنهايی يا به صورت جمعی ، به طور خصوصی يا عمومی است .

ما ده ی 19
هر فردی حق آزادی عقيده و بيان دارد و اين حق مستلزم آن است که کسی از داشتن عقايد خود بيم و نگرانی نداشته باشد و در کسب و دريافت و انتشار اطلاعات و افکار ، به تمام وسايل ممکن بيان و بدون ملاحظات مرزی آزاد باشد.

ماده ی 20
1 ) هر شخصی حق دارد از آزادی تشکيل اجتماعات ، مجامع و انجمن های مسالمت آميز بهره مند گردد.
2 ) هيچ کس را نبايد به شرکت در هيچ اجتماعی مجبور کرد.

ماده ی 21
1 ) هر شخصی حق دارد که در اداره امور عمومی کشور خود ، مستقيماً يا به وساطت نمايندگانی که آزادانه انتخاب شده باشند ، شرکت جويد.
2 ) هر شخصی حق دارد با شرايط برابر به مشاغل عمومی کشور خود دست يابد.
3 ) اراده ی مردم ، اساس قدرت حکومت است : اين اراده بايد در انتخاباتی سالم ابراز شود که به طور ادواری صورت می پذيرد. انتخابات بايد عمومی ، با رعايت مساوات و با رأی مخفی يا به طريقه ای مشابه برگزار شود که آزادی رأی را تأمين کند.

ماده ی 22
هر شخصی به عنوان عضو جامعه حق امنيت اجتماعی دارد و مجاز است به ياری مساعی ملی و همکاری بين المللی ، حقوق اقتصادی ، اجتماعی و فرهنگی ضروری برای حفظ حيثيت و کرامت و رشد آزادانه ی شخصيت خود را ، با توجه به تشکيلات و منابع هر کشور ، به دست آورد.

ماده ی 23
1 ) هر شخصی حق دارد کار کند ، کار خود را آزادانه برگزيند ، شرايط منصفانه و رضايت بخشی برای کار خواستار باشد و در برابر بی کاری حمايت شود.
2 ) همه حق دارند که بی هيچ تبعيضی ، در مقابل کار مساوی ، مزد مساوی بگيرند.
3 ) هر کسی که کار می کند حق دارد مزد منصفانه و رضايت بخشی دريافت دارد که زندگی او و خانواده اش را موافق حيثيت و کرامت انسانی تأمين کند و در صورت لزوم با ديگر وسايل حمايت اجتماعی کامل شود.
4 ) هر شخصی حق دارد که برای دفاع از منافع خود با ديگران اتحاديه تشکيل دهد و يا به اتحاديه های موجود بپيوندد.

ماده ی 24
هر شخصی حق استراحت ، فراغت و تفريح دارد و به ويژه بايد از محدوديت معقول ساعات کار و مرخصی ها و تعطيلات ادواری با دريافت حقوق بهره مند شود.

ماده ی 25
1 ) هر شخصی حق دارد که از سطح زندگی مناسب برای تأمين سلامتی و رفاه خود و خانواده اش ، به ويژه از حيث خوراک ، پوشاک ، مسکن ، مراقبت های پزشکی و خدمات اجتماعی ضروری برخوردار شود ؛ همچنين حق دارد که در مواقع بی کاری ، بيماری ، نقض عضو ، بيوگی ، پيری يا در تمام موارد ديگری که به عللی مستقل از اراده ی خويش وسايل امرار معاشش را از دست داده باشد ، از تأمين اجتماعی بهره مند گردد.
2 ) مادران و کودکان حق دارند که از کمک و مراقبت ويژه برخوردار شوند. همه ی کودکان ، اعم از آن که در پی ازدواج يا بی ازدواج زاده شده باشند ، حق دارند که از حمايت اجتماعی يکسان بهره مند گردند.

ماده ی 26
1 ) هر شخصی حق دارد که از آموزش و پرورش بهره مند شود. آموزش و پرورش ، و دست کم آموزش ابتدايی و پايه بايد رايگان باشد. آموزش ابتدايی اجباری است . آموزش فنی و حرفه ای بايد همگانی شود و دست يابی به آموزش عالی بايد با تساوی کامل برای همه امکان پذير باشد تا هر کس بتواند بنا به استعداد خود از آن بهره مند گردد.
2 ) هدف آموزش و پرورش بايد شکوفايی همه جانبه ی شخصيت انسان و تقويت رعايت حقوق بشر و آزادی های اساسی باشد. آموزش و پرورش بايد به گسترش حسن تفاهم ، دگرپذيری و دوستی ميان تمام ملت ها و تمام گروه های نژادی يا دينی و نيز به گسترش فعاليت های ملل متحد در راه حفظ صلح ياری رساند.
3 ) پدر و مادر در انتخاب نوع آمزش و پرورش برای فرزندان خود ، بر ديگران حق تقدم دارند.

ماده ی 27
1 ) هر شخصی حق دارد آزادانه در زندگی فرهنگی اجتماع سهيم و شريک گردد و از هنرها و به ويژه از پيشرفت علمی و فوايد آن بهره مند شود.
2 ) هر کس حق دارد از حمايت منافع معنوی و مادی آثار علمی ، ادبی يا هنری خود برخوردار گردد.

ماده ی 28
هر شخصی حق دارد خواستار برقراری نظمی در عرصه ی اجتماعی و بين المللی باشد که حقوق و آزادی های ذکر شده در اين اعلاميه را به تمامی تأمين و عملی سازد.

ماده ی 29
1 ) هر فردی فقط در برابر آن جامعه ای وظايفی بر عهده دارد که رشد آزادانه و همه جانبه ی او را ممکن می سازد.
2 ) هر کس در اعمال حقوق و بهره گيری از آزادی های خود فقط تابع محدوديت هايی قانونی است که صرفاً برای شناسايی و مراعات حقوق و آزادی های ديگران و برای رعايت مقتضيات عادلانه ی اخلاقی و نظم عمومی و رفاه همگانی در جامعه ای دموکراتيک وضع شده اند.
3 ) اين حقوق و آزادی ها در هيچ موردی نبايد برخلاف هدف ها و اصول ملل متحد اعمال شوند.

ماده ی 30
هيچ يک از مقررات اعلاميه ی حاضر نبايد چنان تفسير شود که برای هيچ دولت ، جمعيت يا فردی متضمن حقی باشد که به موجب آن برای از بين بردن حقوق و آزادی های مندرج در اين اعلاميه فعاليتی انجام دهد يا به عملی دست بزند.

سختیش همین سه ماهه

سلام
سه ماه دیگه بیشتر تا کنکور نمونده.هی میگیره ول میکنه.حس درس خوندن رو میگم.
بعضی موقع ها 14 ساعت تو روز میخونم و بعضی روزها مثل امروز نیم ساعت هم نمیشه.
همتی کو تا بخوانم درس خویش _ وارهم از اضطراب دانشگاه خویش
احتمالا خیلی چند بار دیگه تا سه ماه دیگه نیام.
چند هفته دیگه نمایشگاه کتاب برگزار میشه و میخواستم چندتا کتاب معرفی کنم که خودم هنوز نخوندم و میخوام امسال بخرم تا بعد از کنکور بخونم
1 - سرزمین گوجه های سبز اثر هرتا مولر - انتشارات مازیار
به نظرم این کتاب برنده نوبل ادبیات شد و در مورد رومانی در زمان دیکتاتوری چائوشسکو است

2 _ میا اثر کریستوفر فرانک  ترجمه ی لیلی گلستان نشر بازتاب
که این هم تو مایه های اولیه

3 _ دختر کشیش اثر جرج اورول (حقیقتش هیچی راجع به این داستان نمیدونم و فقط به خاطر دو تا کتاب قبلی جالبی که از جرج اورول خوندم میخوام بگیرمش همون 1984 و مزرعه حیوانات)

اگه شما هم کتابی رو میشناسید خواهشا تو نظرات بگید.بیشتر داستان های سیاسی اجتماعی دوست دارم!

Monday, March 22, 2010

فراموشکار یا ریاکار؟

29 آذر 88 چه روزی بود؟ یادتونه؟
29 آذر روزی بود که مردی رفت که تا بود زندانی بود زیر فشار تهمت ها و توهین ها بود. بهش منافق و ریب خورده گفتند جلوی چاپ کتابهاش رو گرفتند . از مقامش خلعش کردند.خانواده اش رو زندانی کردند و کشتند. چرا؟ چون از جون زندانیان سازمان مجاهدین خلق حمایت میکرد. چون از اعدامها میگفت از بی عدالتی ها و همین سبب شد که تا وقتی بود و تو حصر خانگی بود در دل مردم باشه تا وقتی بود روحانی آزاده ای بود که تمام اقشار فرهنگی جامعه از دل و جراتش تعریف میکردند.جایزه حقوق بشر بهش میداند دوستش داشتند حتی اگه پیروش نبودند.پدر معنوی جنبش ما بود.
یادم نمیره اولین کسی که خبر فوتش رو به من داد دوستم کاوه بود.داشتیم میومدیم خونه که گفت امیر آیت الله منتظری رفت. تا نیومدم تو اینترنت باور نکردم.
ماهواره رو روشن کردم دیدم چند تن از فعالین سیاسی زمان شاه که بعد از انقلاب هم زندانی سیاسی بودند تو بی بی سی دارن از آیت الله منتظری میگند.
یکی میگفت زمان شاه و زمان خمینی حامی خانواده ما بود و همیشه سختی هایی تو زندان واسه ما بود تا به گوشش میرسید همه کارش رو برامون میکرد. اون آدم توده ای بود با عقاید کمونیستی. ولی با معرفت بود. چندبار اشک از چشماش جاری شد.از چند گروه دیگه هم تو اون برنامه اومدند همه در سوگ آیت الله منتظری گریستند و براش دعا کردند.
اما چه فرقه ای پلیدی است فرقه ی رجوی.چه نمک نشناس هایی هستند.چه قدرت طلبهایی هستند.از جمهوری اسلامی و شاه بدتراند.چرا؟
امروز داشتم ماهواره رو بالا پایین میکردم ببینم چی داره که رفت رو کانال سیمای آزادی و دیدم تو برنامه های نوروزیشون دارند آیت الله منتظری رو مسخره میکنند. واقعا اینها که محبت های آیت الله منتظری رو فراموش کردند و به اون تهمت ناروا میزنند پس فردا اگه قدرت بیفته دستشون با مخالفانشون چی کار میکنند؟
در این برنامه  به اون یک میلیون نفری که در تشییع پیکر آیت الله منتظری شرکت کردند هم لقب خر را دادند ولی خب خر هم باز معرفت داره و حیوون خداست.خدا رو شکر ما خر شدیم ولی عضو فرقه ی رجوی نیستیم!

اگرچه شخصیت آیت الله منتظری آنقدر والاست که با این اراجیف هیچ لطمه ای به ایشون زده نمیشه ولی به عنوان یک انسان لازم دونستم که از ایشان بگویم.

منتظری مظلوم,راهت ادامه دارد

Sunday, March 21, 2010

سال 89 سال فشار مضاعف رهبری و صبر و استقامت ملی

دیشب که داشتم تخم مرغ های سفره هفت سین رو رنگ میکردم از زیر تختم روزنامه درآورم که خونه رو به گند نکشم.چشم افتاد به یه صفحه از روزنامه اعتماد واسه آذرماه بود.عکسی از پسربچه ای انداخته بود که شماره اش از گردنش آویزون بود.دلم سوخت اومدم بخونم ببینم کی هست. نویسنده مقاله نوشته بود که صاحب عکس فردی انقلابی و ضد فاشیستی بوده که در برابر حکومت وقت رومانی مبارزه میکرده و ... تا اینجای مقاله دلم واسه طرف سوخت ولی در ادامه مقاله نوشته بود که بعد ها به این پسربچه لقب گورزا داده اند و باورتون میشد اون پسر بچه همون چائوشسکو منفور بوده باشه؟ کار دنیا رو ببین که چی به سرت میاره از یه فرد ضد فاشیست به یک دیکتاتور منفور تبدیل میشی. این رو بهونه کردم تا بگم
چه حسی داره که آدم رهبر یه کشور باشه ولی مردم خوودشون رو واسه پیام نوروزی مخالفانش هلاک کنند تا گیرش بیارن؟ چه حسی داره وقتی واسه ات اس ام اس میاد سال صبر و استقامت ملی مبارک ولی همون موقع رهبر ان قلاب داره میگه امسال سال کار مضاعفه؟ آخه آغا جان شما و بچه هات یه ذره .... رو هم بیارید به جای رانت خواری یه ذره کار کنید.مردم که هرکدوم دو شیفت کار میکنند تا خرج زندگیشون رو در بیارن.خیلی پر رویی به خدا.

Saturday, March 20, 2010

تخم مرغ

به سلامتی سال هم نو شد این اولین پست تو سال 89 هستش. اولین چیزی که گفتید چی بود؟ من گفتم مرگ بر دیکتاتور دلم نیومد اول سال اسم خامنه ای رو رو زبون بیارم اینم تخم مرغ های سفره هفت سین که خودم با گواش رنگ کردم.

بچه های دنباله عیدتون مبارک

خاک پای همه بچه های با مرام هستم. نمیخوام رو رفقا روزمین بندازم.سال نو شد امیدوارم امسال اوضاع بهتر بشه. داداش گلم علیرضا گفت بیا یه عیدی بهمون بده منم یه غزل از حافظ عیدی میدم به همه بچه ها. فقط امیدوارم دنیا و المن و گیگا هم برگردند. مطمئنا نمیتونم فعالیت زیادی داشته باشم در جریان هستید.
دیوان حافظ رو باز کردم و گفتم حافظ جون هرچی خودت آوردی رو میزارم تو وبلاگم. این غزل هم عیدی من به شما که البته خود حافظ انتخابش کرد
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
بسوختیم در این آرزوی خام و نشد
به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم
شدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشد
پیام داد که خواهم نشست با رندان
بشد به رندی و دردی کشیم نام و نشد
رواست در بر اگر می​طپد کبوتر دل
که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد
بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد
به کوی عشق منه بی​دلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
فغان که در طلب گنج نامه مقصود
شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد
دریغ و درد که در جست و جوی گنج حضور
بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد
هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد

Thursday, March 18, 2010

سال صبر و استقامت ملی مبارک!

دم سید گرم. این اولین حرفی بود که بابام بعد از اینکه فهمید میرحسین امسال رو سال صبر و استقامت ملی نامگذاری کرده گفت.
امروز هم که داشتیم با همکلاسی ها تا سال دیگه خداحافظی و روبوسی میکردیم و تبریگ عید میگفتیم بهم دیگه میگفتیم سال صبر و استقامت مبارک! اس ام اس هم اگه واسه تبریک سال نو دادید سال صبر و استقامت رو تبریک بگید!


اینجا میخوام از فرصت استفاده کنم و عید رو به همه تبریک بگم

پریسا جان یا آبجی دنیای خودمون امیدوارم امسال سال خوبی واسه شما و احمد آقا باشه.امیدوارم کتابت خوب فروش بره و اگه شد امسال تو نمایشگاه کتاب بتونم بخرمش و به همه پز بدم که این کتاب رو آبجیم نوشته! اولین روزی که چت باکس رو تو وبلاگم گذاشتم یه سوال ازت کردم و گفتی میخوای یه کاری انجام بدی نمیدونم متوجه شدی چی رو میگم یا نه! ولی خیلی از فکرت خوشم اومد امیدوارم حتما اون کار رو بکنی.

گیگای عزیز نمی تونم مثل تو قشنگ و ادیبانه صحبت کنم.خودمونی میگم.جای داداش بزرگه من هستی و مثل مهدی داداشم با این که ندیدمت ولی دوستت دارم.امیدوارم که در کنار همسرت سال خوبی رو داشته باشی اگه بچه نداری که بچه دار بشی و اگه هم که داری سالم و سلامت باشند و باعث افتخار و سربلندی شما باشند

گرین لیدر عزیز میدونم میای تو وبلاگم و سر میزنی با هیچ کدوم از بچه های دنباله مثل شما زیرآبی نرفتیم و شیطنت نکردیم.بعضی موقع ها فکر میکردم چند ساله با هم دیگه رفیقیم و هم دیگه رو میشناسیم.میدونم که انسان مهمی میشی و با این هوش سیاسی تو یه جامعه آزاد میتونی زمینه آسایش و رفاه مردم رو فراهم کنی.امیدوارم کار و کاسبی امسال واسه ات خوب باشه و به آرزوت برسی.همیشه امیدواری تو رو تحسین مبکردم

صدف خانم گل هم که دیگه رو سرم جا داره آبجی با معرفت با مرام.میدونم هیچکس هم تو وبلاگم نیاد صدف میاد سر میزنه و یه ردپایی از خودش میزاره.هدف بزرگی داری.رفع تبعیض تو جامعه سنتی ایران خیلی سخته ولی میدونم که امثال شماها اراده ای آهنین دارید و هیچ کس و هیچ چیز جلو دارتون نیست. اینم بدون که یه داداش داری به اسم امیر که همه جوره ازت حمایت میکنه! امیدوارم امثال به هدفی که داری برسی که هدف همه مردم ایران هم هست.

یوسف و بردیا و ... یادتون بودم نگید امیر چقدر نامرده! نمیشد همه رو بگم وقت تنگ است. سال نو همه تون مبارک

سال خوبی رو واسه همه آرزو میکنم امیدوارم سال 90 سال پیروزی ملی باشه. سالی که همه بتونیم همدیگه رو ببینیم.سالی که بتونیم استارت آباد کردن ایران رو بزنیم و از جون مایه بزاریم تا دموکراسی بی نظیری رو در خاورمیانه پیاده کنیم.سرنگونی رژِیم نزدیکه ولی کار ما بعد از اون شروع میشه نباید خیابونها رو خالی کنیم باید وایسیم و اگر کسی خواست از شرائط سو استفاده کنه یه گوش مالی حسابی بهش بدیم.

یه درخواستی ازتون دارم امثال موقع تحویل سال هر جور که میتونید رفیقامون رو دعا کنید. ندا و سهراب و اشکان اسمهای شناخته شده اند اما یادتون نره خیلی ها بودند.

علیرضا افتخاری که قبرش فاصله زیادی با قبر اشکان نداره و چون خانواده ای تو تهران نداره قبرش تک و تنها مونده.یه سنگ ساده داره و هیچکس هم نمیشناستش


مهدی کرمی هم مظلومانه رفت و اسمی ازش نیست



مصطفی غنیان که با دهان معطر با نام خدا از دنیا رفت و در کنار علی بن موسی الرضا در شهر زادگاهش دفن شد




محمد نادری پور دانشجوی عمران از اعضای ستاد انتخاباتی میرحسین موسوی. شهید شد و جانش رو از دست داد ولی کودتاگران نمیدونند که شاید محمد رو بتونند از ما بگیرند ولی امیدی که محمد داشت رو همه ما داریم و راهش رو ادامه میدیم


ناصر امیر نژاد دانشجوی دانشگاه آزاد واحد علوم تحقیقات رشته هوا و فضا پیکر گلگونش در یاسوج دفن شد و در ابتدای خیابان محمد علی جناح در تیراندازی از ساختمان بسیج شهید شد



کیانوش آسا که هروقت اسمش یادم میاد یا به گوشم میخوره یاد آهنگ شهیار قنبری میفتم :
لالا لالا دیگه بسه گل لاله - بهار سرخ امسال مثل هرساله
هنوز هم تیر و ترکش قلب رو میشناسه - هنوز شب زیر سرب و چکمه میناله
نخواب آروم گل بی خار و بی کینه - نمیبینی نشسته گوله تو سینه
آخه بارون که نیست رگبار باروته - سزای عاشقهای کرد ما اینه
نترس از گوله دشمن گل لادن - که پوستش پوست شیره سرزمین من
اجاق گرم سرمای شب سنگر - دلیل تا سپیده رفتن و رفتن


به همین چند نمونه بسنده میکنم اسم های زیادی از قلم افتاد محمد کامرانی, مسعود هاشم زاده, ترانه موسوی, محسن روح الامینی, سید علی موسوی و ...


چهارشنبه سوری,مرگ بر خامنه ای , ساسی مانکن

سلام خدمت همه دوستان میدونم روحیه ها خیلی بالاست.بعد از 22بهمن این چهارشنبه سوری یخ ها رو باز کرد.باورم نمیشد که تو محل خودمون یه همچین اتفاقاتی بیفته حالا به بقیه جاها کار نداریم.
جاتون خالی بزن و برقص مثل هر سال به راه بود. ولی فضا فرق داشت.صدای آهنگ بلند بود : تهران رو ال ای کن - گور بابای ایکون. از اون طرف من و رفیقم که با نوار خالی هم حال میکنیم وسط جمعیت داشتیم میرقصیدیم و بچه محلها دورمون حلقه زده بودند و دست میزدند که یوهو یه صدای مهیبی شنیدیم.نارنجک نبود. کوکتل مولوتف بود که جلو موتتور بسیجیا زدند. قصد داشتند بیان تو خیابون که یکی از بچه ها زد جلو راهشون که نتونند بیان تو یوهو با همون آهنگ ملت شروع کردند مرگ بر خامنه ای گفتن.چند بار بسیجیها سعی کردند بیان که با نارنجک و کوکتل مولوتوف جولوشون رو گرفتند. بعد که وایستاده بودند از دور بزن برقص و شعار دادن مارو نگاه میکردند چند نفر دستاشون رو بردند بالا و با شست و انگشت اشاره خودشون یه مقدار کوچیکی رو نشون میدادند و شعار میدادند : "بسیجی انقدر شده؟" . من و رامین هم که داداش های محلیم. یکی از دخترها ازم پرسید امیر اینکه میگن انقدر شده یعنی چی ؟ گفتم همون بحث کوچه بازاری جیگر داشتن یا چیز داشتنه جدی نگیر.آقا بسیجیها تا فیها خالدونشون سوخت چند بار دیگه هم میخواستند حمله کنند و باز نتونستند بیان سمت ما. تا میخوردند هم ملت بهشون فحش دادند. وقتی که شروع کردن شعار دادند به حمایت از خامنه ای بچه محلها شروع کردند جواب دادن : "از آسمون پسته میاد _ بسیجی ........ میاد"  یا چندتا  حرف سنگین دیگه.
آتیش هم که به راه شد دیگه هیچی. ملت دور آتیش میدویدن و شعار معروف توپ و تانک و فشفشه رو نثار رهبر معظم ان قلاب کردند.



جدا از اینها پسرخاله هام هم تو محلشون (تهرانپارس) کولاک کردند.یکیشون دوم دبیرستانیه و اون یکی اول راهنمایی. تو خیابون داشتند مرگ بر خامنه ای میگفتند که گاز اشک آور زدن و این دو تا جفتشون استنشاق کردند. حالشون خیلی خراب بود و خدا رو شکر بهتر شدند ولی یه چیز جالب که خاله ام تعریف میکرد میگفت : وقتی بسیجی ها ساعت 11 اینها تونستند ملت رو جمع کنند نشستن لب جوی و بهشون الویه با نون لواش دادند.
چقدر بدبختند که سیرشون نمیکنند و بعد نمیارنشون تا مردم رو بزنند چون تا وقتی گشنه باشند گوش به فرمان هستند.

خلاصه خیلی حال داد.جا بقیه بچه ها خالی

بازار

شنبه این هفته با فرشاد رفتیم بازار خرید کنیم.



این عکس هم توراه گرفتم.اصلا فکر نکنید که به خاطر اون شعار رو ایستگاه اتوبوسه! نه! از مدل شلوار فرشاد خوشم میومد ازش عکس گرفتم. مدلش قشنگه؟

داشتیم تو بازار راه میرفتیم  و تو مغازه ها رو نگاه میکردیم که یوهو یکی رو دیدم قیافه اش خیلی آشناست. چند قدم اومدم عقب تو مغازه اش رو نگاه کنم ببینم کیه! همینجوری که خیره شده بودم تو مغازه یکی از کاسبهای اونجا دستم رو گرفت کشیدم جلو گفت: دیوونه شدی؟ ما خودمون جرات نداریم بریم تو مغازه همکارمون. گفتم واسه چی؟ گفت نشناختیش. ما هم گفتیم نه. نشناختیم ولی قیافه اش آشنا بود. گفت بابای علی موسویه دیگه! خواهر زاده موسوی که شهید شد یوهو چشام چهارتا شد. گفتم : آره. الان شناختم.گفت سریعتر برید که اون قلچماق ها مامورای وزارت اطلاعات هستند. ما که رفتیم ولی میخواهیم یه بار بریم مغازه اش. اسباب بازی فروشی داره!

Friday, March 12, 2010

رویا

امروز سنت شکنی کردم و بر خلاف این چند وقت گذشته که فقط پنجشنبه ها پست میذاشتم اومدم جمعه هم یه پست بزارم.

دیشب یه خواب عجیب دیدم.البته خواب عجیب که خیلی میبینم .خانودگی خواب دیدنمون حرف نداره.بابا بزرگم که تعریف میکرد میگفت چند روز قبل از اینکه شاه از ایران بره خواب دیدم یه کفن تنشه که پر از خونه.یا داداشم قبل از انتخابات خواب دید که خمینی از قبر دراومده  و ...
بعد از انتخابات هم چندتا خواب عجیب من دیدم.یه رودخونه ای بود بزرگ که یه پل خیلی بزرگی روش بود و مردم از رو پل رد میشدند(مثل تظاهراتی که توش بودیم).من بالای یه سنگ ایستاده بودم و فریاد میزدم : چند بار این پل رو خراب کردند ولی باز مردم ساختن.

ولی خواب دیشبم یه چیز دیگه بود:

طبق معمول داشتیم تو حیات مدرسه فوتبال بازی میکردیم که یوهو یه بارون خیلی خفنی مثل سیل گرفت ولی به محض اینکه قطرات بارون به زمین میخوردند بخار میشدند و زمین خیس نمیشد.از آسفالت خیابون ها بخار بلند میشد و از لای ترک خیابونها دود بلند میشد.
رفتم بالای ساخمون مدرسه و دیدم یه کوهی داره از دهانه اش بخار بلند میشه و یوهو منفجر شد. بنگ!
مواد مذاب از روی زمین همه شهر رو گرفت و آتیش از آسمون میبارید. ولی من طوریم نشد. درختها سالم مونده بودند و آتیش نمیگرفتند! ساختمون ها سالم باقی موند بودند ولی آتش از همه خیابون ها میومد و انگار داشت همه جارو میشست.

کاش حضرت یوسف در دسترس بود ببینیم تعبیر خوابمون چیه!

Thursday, March 11, 2010

عکس اختصاصی


تو راه داشتم ازمدرسه میومدم این پلاکارد نظرم رو جلب کرد نمیدونم باید بخندیم یا به فکر بیفتیم؟
امروز زدم تو فاز مرگ

مرگ

سلام.همه خوبید؟
این هفته یه زمزمه هایی بود از این که حسین شریعتمداری سرطان داره و داره میمیره. حالا راست و دروغش بماند.
ولی ما چقدر آماده مرگ هستیم؟ مثل اون درویش داستان عطار میتونیم جون بدیم یا مثل جنتی دو دستی میچسبیم به زندگی؟
راستی خیلی واسه ام جالب بود پیرمردی که به زور عمل تو کشورهای اروپایی زنده مونده حالا میاد تو نماز جمعه درخواست میکنه که بقیه جوونها رو هم اعدام کنید!
چند روز پیش که داشتم با ناظم مدرسه مون درباره شریعتمداری حرف میزدیمگفت آقا امیر تفکر باید عوض بشه رفتن شریعتمداری ها فایده نداره! یکی میاد از اون بدتر.حرف درستی زد.شریعتمداری یا جنتی یا خامنه ای بمیرن چه فایده؟ تا وقتی که این بسیجی ها تجاوز و قتل و دروغ رو بد و گناه میدونند ولی در قبال کافر ثواب میدونند چه میشه کرد؟

نمیخوام بحث رو سیاسی کنم اصلا حوصله اش رو ندارم یه هفته است تو مدرسه با دو تا بسیجی کله پوک صحبت کردم هر روز حرفام رو قبول میکردند فرداش دوباره میومدند حرفهای دیروزشون رو تکرار میکردن.

بگذریم. یادتونه گفتم میخواییم واسه معلممون جشن تولد بگیریم؟ جاتون خالی با کمترین امکانات یه ساعت کلاس رو پیچوندیم. شیرینی خامه ای گرفتیم و پخش کردیم شمع 69 هم گذاشتیم رو دوتا نون خامه ای تا معلممون فوت کنه هم اذیتش کنیم.اینجور که رو کارت ملیش زده بود 38 ساله شده بود. بادکنک و آهنگ و رقص هم که به راه بود.

دستم به نوشت نمیره! دلم واسه یه ماه پیش تنگ شده! دنیا تا یه ماه پیش خیلی بهتر بود. به امید دیدار

Thursday, March 4, 2010

انواع دانش آموز

چند نوع دانش آموز یا همون بچه مدرسه ای داریم:
گروه اول دانش گریز هستند کسایی که هرکاری میکنند تا مدرسه رو بپیچونند.خدا خدا میکنند معلم پاش بشکنه نیاد مدرسه هوا آلوده شه یا برف بیاد تا مدرسه تعطیل بشه

گروه دوم دانش ستیز هستند که اکثرا باباهاشون فرمانده های بسیج و سپاهیهایی هستند که بعد از جنگ استخدام شدند.اونها دانش ستیز نیستند دانش ستیز بار آورده شدند.قدرت تحلیل ندارند و مثل یک ماشین هر برنامه ای بهشون بدی همون کار رو انجام میدن در زنگ تاریخ همه اش حرف های معلم رو رد میکنند و به کتاب درسی ارجاع میدهند و ...

گروه بعد دانش آموز هستند که خودم هم جزو اینام یعنی جبر روزگار اینها رو برده تو مدرسه تا بلکه بتونند تو آینده با گرفتن یه مدرک دانشگاهی یه کاری واسه خودشون دست و پا کنند

گروه بعد دانشجو ها هستند. منظورم افرادی که وارد دانشگاه شدند نیست.اینها ممکنه تو دبستان هم باشند واقعا از علم لذت میبرند و تعدادشون نسبت به گروه بعد بسیار کمتره! دوست دارند کتاب بخونند فکر کنند و ...

گروه بعد که نسبت به گروه قبلی خیلی بیشترند گروه دانش خور ها هستند.اینها از علم لذت نمیبرند بلکه باز هم جبر روزگار اینها رو در مسیری قرار داده که باید همیشه از بقیه بالاتر باشند حتی اگه نفهمند باید بدونند ممکنه واو به واو درس رو حفظ باشند ولی نتونند راجع به اون موضوع کنفرانس بدن اغلب رتبه های خوب کنکور رو میگیرن ولی در سال دوم سوم دانشگاه میان بیرون چون تو دانشگاه حفظ کردن به درد نمیخوره!

خب اینم گزارش این هفته ام.
هفته ای که داره میاد تولد یکی از معلمهامونه میخوایم یه جشن تولد واسه اش بگیریم که از درس فرار کنیم. اونم چه درسی "نظریه اعداد"
در هفته آینده میخواهیم از گروه دانش خور به گروه دانش ستیز فلش بک بزنیم.

این هفته سخت گذشت ولی دارم کم کم به خرخونی واسه کنکور عادت میکنم.تمام تمرکزم رو گذاشتم واسه زیر 4000 تا بلکه علم و صنعت یا تهران قبول شم.یه پولی هم اومد دستم میخوام دستگاه زیراگس بخرم باهاش اعلامیه ها و بیانیه ها رو تکثیر کنم. چندتا دستگاه دیدم و یه 800 هزار تومنی گیر آوردم ولی جا ندارم. فعلا با کپی رو میزی کار میکنم اینم شاهکارم:


مصاحبه میرحسین موسوی با سایت کلمه که در چهارصفحه توسط اکیپمون در شرق تهران پخش کردیم



راستی عجب مصاحبه باحالی کرد موسوی!
معذرت میخوام ولی خامنه ای رو قهوه ای کرد.خامنه ای گفت صلاحیت حضور در نظام رو نداری میرحسین هم با انگشت سوم دست یه علامت بهش نشون داد گفت من از مواضعم یه قدم کوتاه نمیام!
رو دیوار دستشویی مدرسه با اسپری نوشتیم مرگ بر خامنه ای
دوباره عکس های خامنه ای رو از در و دیوار کلاسها کندیم.
اینم ار فعالیت های سیاسی این هفته
دلم واسه همه تون تنگ شده!

Friday, February 26, 2010

فوتبال آخر

شب 21 بهمن تو باشگاه بودیم.بچه ها با همدیگه روبوسی کردند و خداحافظی ها و حلالیت طلبی ها شروع شد.گریه کردیم که شاید همدیگه رو دوباره نبینیم.22 بهمن شد.رفتیم کتک خوردیم و زدیم و برگشتیم. آمار تلفات :1 بازداشتی و بقیه مجروح.
به زور رفیقمون رو از بازداشتگاه کشیدیم بیرون.
امشب 7 اسفند تو باشگاه بودیم.ولی اینبار خداحافظی که از هم کردیم با امید به آینده بود. امشب با همه چیز خداحافظی کردم تا تیرماه  با فوتبال با رفقا با سیاست و دیوار نویسی و  ...
ولی با دو چیز نتونستم خداحافظی کنم یکی سارام بود که جونم رو براش میدم یکی هم وبلاگم بود.نه به خاطر اینکه مال منه دوستش دارم نه! چون دوستای خوبی توش دارم نمیتونم باهاش خداحافظی کنم.
من که آرزوم بوده که یه خواهر گل داشته باشم حالا که خدا بهم لطف کرده و دو تا آبجی با معرفت باحال مثل دنیا و صدف داده چه جوری ول کنم برم؟ (البته ناخواسته داماد دار هم شدیم)
بردیا عزیز یوسف یا همون کلاغ خودمون گیگا باوفا گرین لیدر و ... نمیشه با اینها خداحافظی کرد.
از امشب به بعد هفته ای میام تو وبلاگم ولی میام.طاقت دوری این دوستان رو ندارم!
تیرماه که کنکور دادم باز میام و با پتانسیل بیشتر! شاید تا اون موقع بچه ها با دنباله آشتی کردند یا شاید خودنویس رو ترکوندند.
با اینکه باز میخوام بهتون سر بزنم ولی فکر کم دیدنتون هم عصابم رو خورد میکنه!
دستم هم خوب شد دو روز پیش از تو گچ در آوردمش.
آشتی هم کردم (کسانی که در جریان اند)
دوستون دارم هوارتا _ عاشقتونم هزارتا
بی معرفت بازی در نیارید مارو از یاد ببریدا!!!

اینم عکس من و چندتا از بچه های اکیپ پس از فوتبال 21 بهمن
پایینه که کله اش رو شکم اون یکیه منم!

میخوام تا آخر تیرماه رژِم رو عوض کنیدا!!! من کنکور دادم انرژِی ام زیاده یوهو جوگیر میشم

Monday, February 22, 2010

بیانیه مهدی کروبی

مهمترین قسمت این بیانیه به نظر من این بود:


اما سوی دیگر، گرایشی است که شما را با همه تنوع و رنگارنگی اعتقادی‌تان، فارغ از ویژگی‌های جنسیتی و قومیتی و فرهنگی و طبقاتی، به رسمیت می‌شناسد. گرایشی که مردم را نه صرفا به میدان آزادی، بلکه به نشستن سر سفره آزادی فرامی‌خواند.


در همین چند سطر از بیانیه ما به چند انتقادی که از رهبران اصلاح طلب میشود پاسخ میدهیم:
حمایت از حقوق ایرانیان با داشتن هر نوع اعتقاد دینی مذهبی
حمایت از حقوق زنان و مردان و برابری جنسیتی : شاید بگید که به این صراحت بیان نشده ولی وقتی کلمه فارغ از ویژگی های جنسیتی میاد به نظر من معنی دیگه ای نمیتونه داشته باشه
حمایت از حقوق قومیت ها و فرهنگ های خاص مردم مختلف ایران چه رسوم و فرهنگ های دینی چه قومی
حمایت از تمام اقشار جامعه چه به قول معروف بچه جنوب شهر باشه چه مرفه بی درد باشه از کدام طبقه اقتصادی یا فرهنگی بودن در جامعه سبب تمایز در حقوق و برابری نیست یعنی در مشی  جنبش سبز شعار "همه باهم برابرند ولی بعضی برابر ترند" جایی ندارد.



دو پیشنهاد مهدی کروبی برگزاری راهپیمایی و برگزاری همه پرسی

 تابلو است که هیچکدومشون عملی نیستند. یعنی عمرا حکومت مجوز راهپیمایی بده و اگه بده هم یا نیروهاش رو میفرسته اون وسط خرابکاری کنند یا یه بمبی چیزی میزارن تو جمعیت و میگن کار منافق ها بوده تا زهرچشم بگیرند
همه پرسی برای شورای نگهبان هم که عمرا در نظام اسلامی امکان پذیر باشه! یعنی شورای نگهبان که بازوی اجرایی رهبری رو حذف کنیم؟ ای ضد انقلاب , عامل دست موصاد و ...

با این دو پیشنهاد برای بار دیگر نشان داده میشه که جریان حاکم هر حرفی که از اصلاح میزنه چرت و پرته! و برای بار دیگر به طرفداران جنبش سبز امکان میده که در کل کل های سیاسی از این موضوع در خصوص ترس حکومت از جنبش سبز استفاده کنند.

سر مساله راهپیمایی هم که به نظر من جریان حاکم و اقتدارگرایان رو خوب ضایع کرد! دمش گرم

متن کامل بیانیه

سهراب جان , تولدت مبارک داداش

سلام داداش. خوبی؟ میگن خدا خیلی به شهیدها حال میده راسته؟
یادمه بابام وقتی مادرش فوت کرد خواب مادرش رو دید و تو خواب از همه اموات ازش پرسید ولی تا از دوستاش که تو جبهه شهید شدند پرسیده بود مادرش بهش گفت که اونها مقامشون خیلی بالاست و ما نمی تونیم اونها رو ببینیم!


میگن شهیدها زنده اند. یعنی الان میشنوی من چی میگم؟ ندیدمت هیچوقت ولی هر وقت عکست رو میبینم گریه ام میگیره. در اتاقم رو قفل کردم که کسی نبینه دارم گریه میکنم و مینویسم. یه سال اختلاف سنی بیشتر نداریم. یعنی تو بزرگتری.همیشه فکر میکردم بیام سر قبرت راحت میتونم گریه کنم و باهات درد و دل کنم. درسته همدیگه رو نمیشناسیم ولی خب دردمون درد مشترک بود. ولی نشد.اومدم سر قبرت و نتونستم چهار زانو بشینم  پایین پات نتونستم  بشینم و یه دل سیر گریه کنم! نتونستم  دو تا انگشتم رو بزارم رو سنگ قبرت و یه فاتحه خشک خالی بخونم.آخه پسر چیکار کردی که از قبرت هم میترسن؟ چیکار کردی  که 5 تا گردن کلفت همیشه اطراف قبرت راه میرن و از هرکی که میاد اونجا عکس میگیرن و هرکی بشینه سر قبرت رو بلند میکنند و ازش بازجویی میکنند؟ چیکار کردی که بچه 8 ساله با باباش میاد سر قبرت گریه میکنه تا پیرمرد 80 ساله!   وقتی مادرت رو میدیدم که داره از تو حرف میزنه احساس شرم می کنم.حتی روم نمیشه به تلویزیون نگاه کنم.تا مادرت رو میبینم میگم من و امثال من چه جوابی داریم به ایشون بدیم؟ بشینیم تو خونه تا یکی بیاد رژیم رو عوض کنه؟ این جواب خون سهراب و اشکان هستش؟ فردا نمیتونم بیام بهت سر بزنم و تولدت رو تبریک بگم.از صبح تا غروب کلاس دارم.پیش دانشگاهیم.آره یادمه تو هم پیش دانشگاهی بودی.کنکور داشتی ولی همون موقع که بقیه نشسته بودند سر جلسه کنکور تو یا زیر شکنجه بودی یا پیش خدا!
داداش منو ببخش.توروخدا من رو ببخش خیلی کوتاهی کردم در حق خون تو و اشکان.نامردی شما برید و واسه ما شهید بشید ولی من بی تفاوت بشینم زندگیم رو کنم..نمیتونم دیگه بنویسم.تولدت مبارک!

Saturday, February 20, 2010

سلمونی


سلام. امروز داشتم از مدرسه میومدم که  عباس (پیرایشگر محلمون) جلو مغازه اش وایستاده بود و من رو دید. دستش رو بلند کرد گفت : حاج آقا (فامیلیم رو صدازد) از این طرفها یاد ما نمیکنی؟ منم رفتم سمتش گفتم مخلصیم عمو عباس ما کوچیکتیم . 5 دقیقه نوشابه واسه هم باز کردیم و بعد عباس گفت حاج امیر بیا یه چایی بزنیم تو مغازه ما هم که تو رو دربایستی گیر کرده بودیم گفتیم باشه داداش بریم. رفتیم تو مغازه تا یه لیوان چایی رو بخوریم از فوتبال پرسپولیس و علی دایی گفتیم تا سیاست و چهارشنبه سوری. یوهو بر گشت گفت حاجی بیا موهات رو کوتاه کنم. منم گفتم باشه یه ذره مرتبش کن و این حرفها. آخه من موهام خیلی بلنده و زیاد دوست ندارم برم سلمونی که کوتاهشون کنم. رفتیم نشستیم رو صندلی سلمونی و طبق عادت بچگی خوابمون برد از خواب که بیدار شدم دیدم از ته تراشیده! گفتم عباس مو زدی یا تر زدی؟ بنده خدا چشاش 4 تا شد! منم دیدم ناراحت شد خندیدم گفتم شوخی کردم عمو خیلی وقت بود هوا به کله ام نخورده! خلاصه  پا  شدیم بیایم دوباره تعارف ها شروع شد و به زور یه پولی دادیم به عمو عباس یا عباس تر زن (که امروز این لقب رو بهش دادم)

رفتم در خونه رفیقم که ازش کلاه بگیرم تا روم بشه برم این ور اونور دیدم اومده بیرون میگه امیر بدو که بابام اومد. گفتم چی گفت بیا بریم تو پارک بهت میگم. ماهم دویدم و از دست باباعلی فرار کردیم وقتی دیگه بیخیال ما شد علی از زیر کاپشنش یه اسپری در آورد گفت بابام این رو پیدا کرد داشت از اونجا دارم میزد.میگه بچه تو رو چه به شعارنویسی! هیچی دیگه  من که کچل کردم و باد خورده به کله ام علی هم که همینجوری قاطی بود طفلکی افتادیم تو خیابون ها شعار نویسی از دیوار خرابه تا دستشویی مسجد رو با شعار " مرگ بر خامنه ای" مزین کردیم. اینم از شاهکار امروزم!

1 اسفند 88

Friday, February 19, 2010

ما با همیم دوباره (کلیپی برای چهارشنبه سوری سبز)



ا

بارون

سلام امروز تهران یه بارون خیلی خفن گرفت و منم مثل بچگیهام دویدم تو کوچه تا خیس خالی بشم.قبلا ها مادرم و بابام میومدن و من رو از کوچه میکشیدن تو خونه ولی این دفعه از پشت پنجره نگام کردن.وقتی اومدم تو نگاهشون عوض شده بود.چرا سن که بالا میره آدم کارای بچگیش رو بکنه عجیب میشه؟
خدا چه حالی امشب داد. حال اساسی!کاشکی میتونستم زیر بارون قدم بزنم ولی تا مچ پا آب بالا اومده بود و کتونیم خیس خالی شد.تازه سرما هم خوردم!


کاشکی میشد چندتا خیابون برم اونورتر! رعد و برق شدید بود و بیشتر آدم یاد آهنگ های متال میفتاد ولی زیر بارون این آهنگ از ایلیا منفرد اومد تو سرم:
بارون می زنه روی گونه هام
می باره روی شونه هام بارون
بارون میاره برام یادت رو
گرمیه خاطراتت رو بارون
وای از این گذر دورون

 ای تو بهار من ، ای تو دلدار من
بی تو خزون شده آخره کار من
طی شده عمر من پشت این پنجره
بغض ابر های دل ، ریخته تو حنجره


اگه میخواهید گوش بدید و متن کاملش رو بخونید برید اینجا
جمعه 30بهمن 88

Thursday, February 18, 2010

خودنویس

بچه های معترض دنباله پایه اید بریم تو خودنویس با همون نامهای کاربری عضو بشیم؟! من رفتم و همون greenboys هستم!
http://www.khodnevis.com/

روش تهيه گلاب

این پست تقدیم میشود به دنیا خانم و احمد آقا
بعضی ها حوس شله زرد کردن و گلاب ندارن این هم روش تهیه گلاب :


مراحل کار بدين صورت است که ابتدا کتري بزرگي را بر روي اجاق گاز قرار دهيد . دهانه کتري را توسط لوله اي به داخل بطري بزرگ شيشهاي متصل نمائيد . اين لوله بايد به ميزان کافي طويل باشد زيرا مابين راه کتري به بطري شيشهاي ,ظرفي پر از آب سرد بايد قرار داده شود و لوله رابط از ميان آب درون اين ظرف عبور کند. داخل کتري را تا نيمه پر از گلبرگهاي رز کرده وتا اندازه اي داخل آن آب مي ريزيم که روي گلبرگها پوشيده شود , سپس گاز را روشن کرده و بگذاريدآب کتري جوش بيايد. وقتي آب کتري تقريبا تمام شد حرارت دادن را متوقف کنيد و محتويات با قيمانده در لوله را به آرامي داخل بطري بريزيد . محصول بدست آمده گلاب نام دارد.


منبع

B+

یادتونه گفتم آپاندیس ام رو عمل کردم مامانم واسه ام شوله زرد پخت؟ (الان دنیا موهاش رو میکشه از دست این شوله زرد) یاد اون موقع افتادم رفتم پرونده عمل جراحی ام رو دیدم فهمیدم گروه خونی ام B+ است. تا الان نمیدونستم!
امروز خیلی خوشحالم. دلیلش رو تو وبلاگم نمیتونم بنویسم فقط دعا کنید که کارام پیش بره! شنبه یه مشورت با یکی از دوستام بکنم و ببینم چه حرکتی انجام بدم! بوی سیب و امیر غریب و ...
امروز مثل همیشه فقط یه اتفاق خیلی خوب افتاد( بقیه ماجراها در حد خوب بودند).خدا رو شکر
باز هم بحثهای سیاسی تو کلاس باز درگیری لفظی دانش آموزن با هم و با معلم و عجیب تر از همه اینکه من امروز ساکت موندم و فقط گوش کردم اون هم نصفه و نیمه. حرفهای تکراری جر و بحث های تکراری باز هم کم میارن ولی فرداش دوباره وسه آدم شاخ میشن! الآن قانع شدند ولی میرن پایگاه بسیج یه brain wash میرن و فردا همون خری هستند که بودند.
کلا بحث های سر کلاس های دین و زندگی همیشه تکراریه! دانش آموزها میخوان یه مجوز شرعی واسه ارتباط با دوست دخترشون بگیرن حالا یا ماچ و موچ یا اس ام اس.معلم ها هم ما رو از زمین و زان میترسونند و  سعی دارند از این محارب ها ذوب شده بسازند.آخر سر هم نه ما ذوب میشیم نه اونها مجوز شرعی میدن ولی رابطه ها ادامه داره!
یه روز بابام داشت از زمان شاه میگفت: اون زمان کتابهای دینی ما راجع به احکام دینی بود الان همه اش راجع به اثبات وجود خدا و حق حاکمیت ولی فقیه هست.اول همه کتابها زمان ما عکس شاه بود زمان شما عکس خمینی هستش.اون زمان وقتی رو در و دیوار مدرسه شعار مینوشتیم جشنواره برگزار میشد الان شما هرچی مینویسید پاک میکنند ولی باز جشنواره میگیرید و مینویسید.
وقتی دارم میام خونه یه مسیری رو پیاده میام(آخه چند وقته چاق شدم خفن) در و دیوار ها رو میبینم ساختمون های نو ساز و قدیمی چهره مردم همه غمگین اند.گربه ها حس میو میو ندارن سنگ نمای ساختمون های تازه ساز رنگ و رو رفته است.هنوز یه فاضلاب درست این مملکت نداره!از تو پارک رد میشم دختری که همیشه پاچه هاش رو بالا میزنه تا مچ پاش معلوم بشه ومیشینه رو صندلی منتظر مشتری یه چشمک میزنه ولی ته دلش راضی به کارش نیست.کاش میتونستم بهش کمک کنم تا همچین بلایی سر خودش نیاره!
باغبون فحش و بد بیراه میده به بچه هایی که دارن با یه تیکه چمن حال میکنند. یه بار میخوام بهش بگم پدر جان شما در جوانی حال و هول خود را کردید حالا تا نوبت به اینها رسید بازی رو زمین و چمن خدا به اجازه احتیاج داره؟ از خیابون رو به روی پارک رد میشم میرم  جلو مغازه ها: چاپ اعلامیه ترحیم _ بستنی فروشی فلان _ ورود آقایان ممنوع!!! _ پیتزا فان همراه با پیک رایگان _ طلا فروشی .... و انقدر میرم تا میرسم به یه دیوار سیمانی. ولی بهترین قسمت اونجاست یه دیواری که هرگوشه اش یه رنگه ولی یه جمله اش تو چشمه : سراومد زمستون... دمش گرم هرکی اون رو نوشته هر سری میرسم بهش یه انرژِ خوف میگیرم جالب اینکه فقط یه بار نوشته شده و هیچ کس پاکش نکرده. ولی رنگهای مختلفی که نصفه و نیمه به دیوار زده شده نتونسته شعارها رو بپوشونه : مرگ بر دیکتاتور _ 10 میلیون 20 میلیون رای ندادیم به میمون و ... میرسم خونه ساعت تقریبا 6 بعد از ظهره حالا همه فکر و ذکرم فردا صبحه...
از گروه خونی رسیدم به کجا!!!! خودم تو کفم!
29 بهمن 88

Wednesday, February 17, 2010

تقلب

سلام . امروز برای اولین بار یه تقلب کلفت کردم! تو این 12 سال درسی که خوندم همیشه میرسوندم ولی این بار شراکتی کار کردم. هم رسوندم هم دید زدم.امتحان فیزیک بود عجب امتحان خری هم بود! برگه ام رو دادم به رفیقم اون واسه ام بنویسه اون هم همین کار رو کرد. امروز با سلام و صلوات امتحان فیزیچ رو دادیم حالا خدا کنه 5نمره مستمر رو بگیرم!
دهن دبیر دین و زندگی رو هم آسفالت کردم.فکر کنم تو درسش بیفتم! از در که داشت میرفت بیرون گفت دارم برات!
سابقه افتادن تو پرورشی رو دارم.الکی بحث سیاسی را میندازه کم میاره نمره نمیده. بی جنبه!
کلا تو همه این سالها با معلمهای ذوب شده مشکل داشتم.مخصوصا زمانی که راهنماییمون رو تو مدرسه سپاه گذروندیم.
راستی یه مرگ بر خامنه ای گنده هم بالای تخته کلاسمون نوشته بودن کار هرکی بود دستش درد نکنه بعد از چند روز مدرسه رفتن چه حالی میده!
یکی از دوستام که میاد وبلاگم رو میخونه میگه چرا دیگه سیاسی نمینویسی بیخیال شدی؟
در جوابش میگم که من تو پستهای قبلی همه حرفام رو زدم از موضع ام هم کوتاه نیومدم هر بحث سیاسی هم بشه پایه ام ولی میخوام وبلاگم رو یه ذره شخصی تر کنم. آخه رویای سبز من شامل کشورم و خودمه.میخوام بقیه بیشتر من رو بشناسند تا وقتی یه حرفی میزنم قبوال کردن یا رد کردنش راحت تر براشون باشه!
البته حرفهای که من میزنم دلنوشته های یه کله شق 18 ساله است و بیشتر کسایی که میخونند به سادگی از کنارش میگذرند ولی خوب وقتی تظاهرات اعتراضی کم میشه آدم مجبوره بیاد تو اینترنت دیگه!
میخوام بگم علیرضای عزیز (یا همون ترکه خودمون) من بین همه آدم های دنیا از همه بیشتر با تو درد دل میکنم و تو هم همینطور از برادر به همدیگه نزدیک تریم ولی شاید اون حرفها رو هم اینجا بزنم چون اینجا کسی من رو نمیشناسه! دلیلی نداره که من همه اش سیاسی بنویسم.
مگه من و تو همیشه راجع به سیاست میحرفیم؟ از سیاست تا موسیقی و ... حرف میزنیم. اینجا هم میخوام با بقیه همینجوری باشم!

Tuesday, February 16, 2010

خاطرات شمال

خدمت بچه های خارج نشین (به خصوص دنیا خانوم) عزیز عرض کنم که دفعه قبل با پست شوله زردم خیلی حالتون رو گرفتم و حال کردم (خنده های شیطانی) امروز میخوام خاطرات شمال رو براتون زنده کنم. با اینکه خیلی خسته بودم ولی سفر حال داد چندتا عکس از جاده هراز و محمود آباد و نور (پارک جنگلی سی سنگان) واسه تون میزارم تا یاد گذشته ها کنید!

!برای بهتر دیدن تصاویر روی آنان کلیک کنید!


جاده هراز










پارک جنگلی سی سنگان (نور)




ساحل دریا (محمود آباد)

این هم رفیق جدیدمه!!!

ولی اینها فقط قسمت های خوب بود هنوز مردم دارن با بدبختی زندگی میکنن شاید باورتون نشه ولی عکس زیر خرابه نیست بلکه خونه ی یه خانواده ایرانیه!