پیام امیر

به خون بهای تو خون سیاه جلاد است


Balatarin

Monday, April 26, 2010

کِلک

لغت نامه دهخدا: کلک . [ ک ِ ] (اِ) هر نی میان خالی را گویندعموماً. (برهان ). نی است عموماً. (آنندراج ). هر نی میان کاواک . (ناظم الاطباء). نی . (فرهنگ فارسی معین ).قصب . نی .
 
رویای سبز من با پیشنهاد مهران عزیز ساخته شد. هنگامی که جونی تو دنباله گرفتم مهران گفت که برای عدم آشفتگی مطالبت یه ویلاگ تو بلاگر یزن تا راحت باشی من هم قبول کردم.
 
بعضی موقع ها احساسات بر عقل چیره میشه و اون زمان فکر این رو نکردم که آدرس وبلاگ خیلی طولانیه و میخواستم حتما یه چیز سبزی تو آدرسش باشه. ولی مهم وبلاگه.نوشته ها باید سبز باشه نه آدرس وبلاگ.
تصمیم گرفتم که آدرس وبلاگ رو عوض کنم.
ولی رویای سبزم رو از دست نمیدم  ایدئولوژی ام رو میگم فعلا آدرس royaye-sabz-man رو حذف نمیکنم.
آدرس جدید وبلاگ :
 
http://www.ke-lk.blogspot.com/

Saturday, April 24, 2010

خاطرات بچگی من و آبجی صدف

این پست تقدیم میشود به کوه جنبه خواهر گلم صدف آزاد (sad1100 )
---------------------------------
یادمه تو حیاط قایم موشک بازی میکردیم. صدف همیشه چشم میذاشت و ما قایم می شدیم. میومد تو پارکینگ تا ما رو پیدا کنه چراغ رو خاموش میکردیم. یوهو جیغش میرفت هوا. موهاش رو میکشید و ما بهش می خندیدیدم! از اون موقع بود که القاب مختلفی مثل صدف جیغ جیغو! عمو صدف. صدف کچل و ... بهش دادیم!


دخترهای همسایه به جای اینکه با صدف بازی کنند میومدند با من بازی میکردند و حس حسادت رو در صدف پرورش میدادند. البته یه پسری بود به اسم رجب که همبازی صدف بود ولی من از بچگی ازش خوشم نمیومد. آخرین خبری که ازش داشتم این بود که زن گرفت و رفت شهرستانشون معتاد شده و 4 تا بچه هم داره زنش هم ولش کرده!

داشتم میگفتم صدف از اجتماع کناره میگرفت پدرم سعی میکرد با شکلات خریدن واسه من و رشوه دادن کاری کنه که من صدف رو با بقیه صمیمی کنم اما من هرکاری میکردم نمیشد. چون همیشه یه نگاه منفی به همه داشت به جز رجب. رجب عشق کودکی صدف بود.چند بار سعی کردیم رجب رو بیاریم تو جمع تا به واسه ی اون صدف هم با بقیه صمیمی بشه ولی رجب هم بیماری اجتماع گریزی داشت.

گذشت تا صدف با فوتبال آشنا شد. معمولا من و مهدی (داداش بزرگترمون) میشستیم پای تلویزیون و فوتبال نگاه میکردیم صدف هم گریه میکرد و موهاش رو می کشید و میگفت من رجب رو میخوام.من و مهدی علاقه ی شدیدی به پرسپولیس داشتیم و همین باعث شد که صدف حس انتقام گیریش رو با حمایت از استقلال بروز بده! ولی چه بد انتخابی بود. اولین باری که ما داشتیم فوتبال نگاه میکردیم و صدف موهاش رو نمیکشید و جیغ نمی زد روز عجیبی بود. داربی بود. یوهو با حمایت شدید صدف از استقلال روبه رو شدیم . بابام اومد دست گذاشت رو پیشونی صدف گفت دخترم تب داری؟ حالت خوبه؟ دل مادرمون هم مثل سیر و سرکه داشت می جوشید. هی می گفت دخترم از دست رفت و من و مهدی طبق معمول بهش می خندیدیم. ولی نه صدف حالش خوب بود. سوت بازی به صدا دراومد و همه نشسته بودند خیلی آروم تلویزیون رو نگاه میکردند اما صدف که به تازگی با پدیده ای به اسم فوتبال آشنا شده بود داشت جیغ میزد و داد میزد عشق است رنگ زرد.کلی تلاش کردیم که بهش بفهمونیم اسم رنگ پیراهن استقلال آبیه نه زرد ولی با کله شقی میگفت نه شما دروغ میگید رجب گفته زرد منم میگم زرد. بالاخره فهمید که آبی چیه و استقلال کدوم تیمه و پروین مربی پرسپولیسه نه استقلال. اون که گل میزنه فرقون می بره علی داییه نه امیرقلعه نویی و عابدزاده دروازه بان پرسپولیسه و ...

بالاخره بازی 2 بر یک به نفع پرسپولیس تموم شد ولی صدف فکر میکرد که تیمش برده هی میومد تو صورت من میگفت شوراخ شوراخ امیرووو شوراخ از بچگی سین رو شین تلفظ میکرد با اینکه بردیمش گفتار درمانی و تلفظ سین رو درست کرد ولی هنوز به سوراخ میگه شوراخ! عادته دیگه ترکش موجب مرضه!

گذشت و من بعد از هر بازی تف های صدف رو که به خاطر تلفظ نادرست کلمات پرتاب میشد از رو صورتم پاک کردم کلی براش دعا کردم! چند بار با مهدی بردیمش امام زاده یحیی و ... ولی هنوز حس انتقام در وجودش بود تا اینجا صدف دوران 6 تا 9 سالگی رو گذرونده بود

رجب اینا از محل ما رفتند و صدف موند و دنیای سیاه خودش که فکر میکرد آبیه . 11 ساله اش شده بود و کلاس پنجم ابتدایی بود.

یه روز اومد خونه. کیفش رو کوبوند زمین و رفت تو اتاقش شروع کرد به گریه کردن! من داشتم شکلات میخوردم و لپ و پیراهنم و کل وجودم شکلاتی بود. وقتی همچین صحنه ای رو دیدم همونجوری که انگشتام با شکلات تو دهنم بود با اون چشمای ور قلمبیده رو مبل خشکم زد. مادرم که متوجه اومدن صدف شده بود از آشپزخونه اومد بیرون و منو دید گفت ذلیل مرده باز کل خونه رو کثیف کردی من که از شوک در اومده بودم با انگشتم اتاق صدف رو نشون دادم و مامانم متوجه صدای گریه صدف شد. در اتاق رو باز کرد صدف هنوز روپوش سرمه ای مدرسه اش با مقنعه سفیدش تنش بود. مادرم گفت دخترم چی شده؟

صدف گفت : مامان شیش تایی یعنی چی؟

یوهو صدای خنده من ازتو پذیرایی بلند شد و بعد از اون صدف دوباره زد زیر گریه. مادرم هم یه پوزخندی زد گفت هیچی دخترم گریه نکن.

ساعت ها گذشت تا صدف آروم شد و از اتاقش اومد بیرون. من داشتم بقیه شکلاتم رو میخوردم. آخراش بود اومد گفت امیر گفتم هان! گفت شیش تایی چیه؟ منم بهش توضیح دادم هنوز حرفام تموم نشده بود بهم گفت وزغ و زد زیر گریه و برگشت تو اتاقش. بگذریم که اون شب چه بلاهایی که سر من نیومد که چرا به صدف گفتم شیش تایی یعنی چه!

پنجم دبستان تموم شد و صدف راهنمایی رو با تموم تحقیر شدن ها به جرم اس اسی بودن پشت سر گذاشت و وارد دبیرستان شد!

دبیرستانشون کنار یه مدرسه پسرونه بود که از شانس رجب هم همون جا درس میخوند. عشق بازی های این سنین و این حرفها. علاقه ی مشترک به استقلال و... راستی رجب اسمش رو عوض کرده بود گذاشته بود ایران فوتبال که ما صداش میکنیم فوتی

سالها گذشته بود و داربی هر بار یه برنده ای داشت! اما لیگ پنجم بود و صدف اول دبیرستانی بود.یه ساعت قبل از بازی اومد خونه و تو صورت من نگاه کرد و با چندتا تف نثار ما کردن گفت امیرووو آماده اید شوراخ بشید؟!!! منم یه نگاه عاقلانه بهش کردم گفتم صدف جان تف نکن! بزار بازیمون رو نگاه کنیم. اما صدف همینجوری که داشت مانتو و مقتعه مدرسه اش رو در میاورد هی میگفت میخواهیم امروز لوله تون کنیم! آماده اید یا نه! صمد مرغابی قول قهرمانی داده!

گفتم صدف جان مرغابی غلطه باید بگی مرفاوی گفت حالا هرچی! اسمش که دنیزلی نیست! گفتم خب این چه ربطی داره؟ برای اولین بار یه حرکت عاقلانه کرد و ادامه نداد رفت تو اتاق تا لباسش رو عوض کنه!

اومد و بازی نگاه کردیم و 2 _ 1 باختند و تموم شد و رفت. سالها بازی 1بر1 مساوی شد و کل کل های من و صدف همچنان ادامه داشت تا اینکه نوبت رسید به آخرین دربی. من بیرون بودم و به زور خودم رو رسوندم به خونه تا بازی رو ببینم. صدف داشت گریه میکرد. رفتم نشستم کنارش گفتم صدف جان چرا گریه می کنی؟ این بازی هم مساویه نترس نمی بازید! دماغش رو کشید بالا و گفت : فوتی باهام به هم زد. گفتم به درک ولش کن مرتیکه کچل آخه آدم تو 18 سالگی موهاش میریزه؟ گفت تو نمیفهمی و سریع دوید تو اتاقش! بازی تموم شد و با گل جانانه کریم باقری ما بردیم ولی اینبار دلم نیومد به صدف چیزی بگم.

از اون به بعد دارم واسه اش دعا می کنم شما هم دعا کنید!

رای منفی خوب یا بد؟

آب از سر من یکی که گذشت. میدونم گزارش تخلفهام به هیچ جا نمیرسه و خودم رو سبک نمیکنم.اما به دلیل علاقه ای که به دنباله دارم این رو میگم. رای منفی شده بچه بازی یه عده  اومدن تو دنباله همه اش رای منفی میدن به هرچیزی که فکر کنی منفی های بی ربط و بی پایه و اساس. یه نگاهی به این آمار بندازید:

آرای مثبت: 262 | آرای منفی: 147 : یعنی حدود 35 درصد رای منفی
آرای مثبت: 2430 | آرای منفی: 430 : یعنی حدود 16 درصد رای منفی

اسمشون رو نمیارم چون هم همه میشناسن هم نمیخوام متهم به نقض حریم خصوصی بشم
حالا آمار چندتا از بچه ها رو میبینیم که چون دوستام هستند و میدونم ناراحت نمیشن انتخابشون کردم :
hich : آرای مثبت: 79183 | آرای منفی:5348 یعنی کمتر از 6 درصد رای منفی
Lman: آرای مثبت: 16762 | آرای منفی: 0 : باورم نمیشه! یکی بگه ایراد از سیستم دنباله است!
moulin_rouge :آرای مثبت: 11913 | آرای منفی:218 : یعنی  حدود 1/7 درصد می گیریم 2 درصد
greenboys (خودم) :آرای مثبت: 9464 | آرای منفی: 107 یعنی 1/1 درصد می گیریم 2 درصد
latifzad :آرای مثبت: 23620 | آرای منفی: 196 : یعنی  0/8 درصد که  اینم میگیریم 1 درصد

نمیدونم اگه این دو دوست چیزی در لینکها میبینند که ما نمیبینیم یه توضیحی بدهند. اگه چشم برزخی دارند بگند از کجا گرفتند ما هم بریم یه جفت بخریم.
حال راه حل چیست؟
مهیار خان همونجوری که مارو سریع محروم میکردی چون به 1Arischen گیر میدادیم دو بار اینها رو محروم کن تا بترسند و دیگه بی مورد رای منفی ندهند.


Thursday, April 22, 2010

میرحسین عزیز ملی شدنتان را به شما تبریک میگم

آقای موسوی بیش از اندازه برای نسل من عزیز هستید.با اینکه هیچ گرایشی به جمهوری اسلامی  و سخنان شما که بازگشت به آرمان های جمهوری اسلامی و امام راحل (!) بود نداشتیم اما نمی دانم چه چیزی مارا شیفته شما کرد. شاید صبر و متانتی که در وجودتان بود چیزی که بسیار کم دیده بودیم.شاید محبتی که در دستانتان بود وقتی که دست بانو رهنورد را میگرفتید.شاید شوقی که در چسشمانتان بود.شوقی که حتی ترور خواهرزاده تان از چشمانتان نگرفت!

امروز نقطه ی عطفی بود در رابطه ی شما و نسل جوان. رابطه ای که از عشق به میهن از طرف جوانان و آرمان های انقلابی شما درست شده بود به رابطه ی  عشق به میهن از هر دو طرف تبدیل شد.روزی که همه ما خواهان آن بودیم , بریدن شما از این دیکتاتوری. چقدر از این جمله شما خوشم آمد : "باید انعطاف داشته باشیم و روی یک شکل و شمایل از حکومت تصلب پیدا نکنیم»"

روزهای قبل از انتخابات بود و من مشتاقانه در حسرت دیدار شما در ورزشگاه حیدرنیا بودم! گویا سهراب اعرابی هم آنجا بود. شخصی از میان مردم بلند شده بود و با فریادهای مشتاقانه ما جوانان از دوران جنگ خاطره تعریف میکرد. ستایش او از شما و جوانان مشتاقی که اکثریت میانه ی خوبی با جمهوری اسلامی نداشتند بیانگر قدرت شما بود قدرتی که توانسته بودید ایران را متحد کنید. نه تنها ایران بلکه ایرانیان خارج از کشور را هم سبز کردید. آنروز نیامدید اما افتخار صحبت با سعید حجاریان و بانو رهنور نصیبم شد.عکسی هم با سعید حجاریان انداختم.
 آنروز ندیدمتان گذشت تا 29 آذر و در کنار کروبی عزیز. نگاهی غیر قابل توصیف. غم از دست دادن تکیه گاه و امید به  پیروزی و عشقی که به مردم از چشمانتان می بارید. اشتیاق جوانانی که به سمتتان می آمدند تا نگاهی به قهرمانی که در گذشته می جستند و اکنون یافته بودند بی اندازند. فریاد های " موسوی کروبی تسلیت تسلیت" و سرمای هوا و گرمای عشق مردم به یکدیگر.و ناگهان از بلند گو صدای" یاحسین" آمد و دیگر نمیشد جلوی آن همه را گرفت. شهری که میگفتند فرشته ها از آن محافظت می کنند تا زلزله در آن رخ ندهد با جواب خس و خاشاک لرزید " میر حسین"

فاصله نگاهی که به انقلاب بین ما و شما بود با تایید شما برخواسته مردم قابل چشم پوشی بود ولی امروز شما این فاصله را به کل برداشتید! پیوستنتان به جبهه ملی مبارک!


آقای جمهوری اسلامی این روحیه انقلابی را تو به ما دادی!

به نام سبزترین وجود هستی
از طرف : محارب 
برای : جمهوری اسلامی

با توجه به اینکه در دوران کودکی ما شما به شدت تبلیغ مبارزه با ستم را میکردید و از شاه سابق ایران که به مردم ظلم کرد بد میگفتید و از مبارزان آن زمان به عنوان قهرمان نام می بردید ما هم از ظلم بدمان می آید.
تشویق های تمام مدت شما در مدارس و صدا و سیما حتی لا به لای برنامه های کودک ما را (مشتی خس و خاشاک) دارای روحیه  ظلم ستیزی کرد و برای رسیدن به آزادی که آن زمان فکر می کردیم بدست آوردیم مشتاق.
آقای جمهوری اسلامی دوران کودکی ما سرشار از سیاهی هایی بود که به خواسته ی شما بر دوران سبز کودکی مان سایه افکند.
در زمانی که هم سن و سالان ما در سایر کشورها در مدارسشان مشغول اجرای سرود و موسیقی و نمایش و تاترهای کودکانه بودند ما لباس های متحد شکل زمخت را بر تن می کردیم و در مقابل همکلاسی هایمان می ایستادیم تا سرود های انقلابی بخوانیم :
الله الله تو پناهی بر ضعیفان یا الله ....
به لاله ی در خون خفته شهید دست از جان شسته ....
22 بهمن روز شکست دشمن روز آزادی ما روز نجات میهن ...
اگر جلاد بی ایمان بخواهد خون ما ریزد من یاران به هم سازیم و بنیادش براندازیم ...
و بسیاری دیگر از سرودها که به ما حس میهن پرستی را تلقین میکرد.

آقای جمهوری اسلامی قهرمانانی که شما به ما عرضه کردید شهید همت بود برادران باکری بودند و محمد جهان آرا. شجاعت آنان برای حفظ میهن مارا شیفته ی آنان ساخت.این قهرمانان را الگوهای خود قرار میدادیم و با خواندن زندگی نامه هایشان اشک از چشمانمان جاری میشد. چگونه شد که حرمت اینان شکست؟ چگونه شد که فرزند شهید همت به دست لشکری که خود بنا نهاده بود بازداشت شد؟ چگونه شد همسرش به دست ماموران تو کتک خورد؟ چرا فرزاندان و همسران باکری ها با تو مقابله میکنند؟ چرا به دست تو آزار داده میشوند؟
آیا توقع دارید که با دیدن هتک حرمت خانواده های این عزیزان خون ما به جوش نیاید؟
آیا توقع دارید که به سادگی آن همه شهامتشان را از یاد ببریم؟

براستی که بزرگترین ضربه را خودتان به خودتان زدید.با این نیروی ظلم ستیزی که در وجود ایرانیان قراردادید سبب شدید تا با حداقل آگاه سازی , طرفدارانتان از شما جدا شوند و به صف مخالفانتان بپیوندند.

شما که کباده ی مذهب را داشتید با اسلام چه کردید؟ برخی از خانواده ها را با عبارتهایی مثل حکومت الهی و حفظ دین خدا و ... در کنار خود نگاه داشتید. آیا فکر کرده اید با تماشای فیلم های کشتار عاشورای 88 چه حسی به آنها دست میدهد؟ آیا تا به حال عکس العمل آنها را دیده اید؟
من دیده ام و میدانم که پاسخ آنها به نفع من و همرزمانم خواهد بود نه به نفع شما!
 میدانید که اولین سخن آنان چیست؟
آنان میگویند برای حفظ دین خدا هم که شده باید اینها بروند وگرنه اندک آبرویی که از مذهب مانده به دست جمهوری اسلامی از بین خواهد رفت!

ما میدانیم که مذهب برای شما بازیچه ای است برای حفظ قدرت ولی آنان اجازه نمی دهند که مذهبشان وسیله رسیدن به اهداف شما قرار گیرد.

آقای جمهوری اسلامی شما نه دیگر انقلابیون سی سال پیش نظیر نبوی و موسوی و کروبی و ... را در کنار خود میبینید نه خانواده های شهدا و سربازان ایران زمین در دوره ی جنگ هشت ساله را و نه مذهبیون را. تنها کسانی که برایتان مانده اند مشتی حزب باد هستند که با کوچکترین لرزشی ریزش خواهند کرد و پشت شمارا خالی می کنند.

امیر یک محارب

Wednesday, April 21, 2010

آرزو (جنتی)

وقتی رژیم عوض شد جنتی رو بگیرم و خشکش کنم بعد بزارمش تو موزه ی حیات وحش. اونوقت خارجی ها کم میارن چون فقط یه مشت استخون از دایناصورها دارند ولی ما خشک شده اش رو داریم!

عفاف در خیابان ؟

اگر قرار به حفظ حرمت زن است پس کتک زدن زن شهید همت چیست؟
اگر قرار به حفظ عفاف در جامعه است پس کشیدن روسری از سر زنان در خیابان چیست؟
اگر قرار به برقراری امنیت ملی است پس رژه ی نیرو ی سرکوب در خیابان ها چیست؟
اگر قرار به زندانی کردن اراذل و اوباش است پس پر کردن سلولها از دانشجو و کارگر و معلم و... چیست؟
اگر قرار به جلوگیری از اراذل و اوباش است پس باتوم به دستشان دادن برای سرکوب مردم چیست؟
اگر قرار به جلوگیری از تجاوز به حرمت زن و حفظ شعائر اسلام است پس نماز خواندن با 6 زن لخت چیست؟
اگر قرار به جلوگیری از تهاجم فرهنگ بیگانه است پس مبارزه با نماد های ملی چون فروهر و شیطانی دانستن آنها چیست؟
اگر قرار به پاکسازی جامعه است پس وجود آشغالهایی چون جنتی و احمدی نژاد و خامنه ای چیست؟

اما
اگر قرار به بازداشت و تجاوز و شکنجه و پول درآوردن از بازداشتی ها و حرام خواری نیروی انتظامی است آنگاه طرح خوبیست اجرایش کنید!

Tuesday, April 20, 2010

برای معلم عزیزم

روز اول مدرسه رو هیچ وقت یادم نمیره! یعنی هیچکس یادش نمیره.
از بچگی مغرور بودم با اینکه خیلی ناراحت بودم ولی گریه نمی کردم و برعکس بقیه که داشتند آبغوره می گرفتند پر رو بازی در می آوردم و سهم کیک بقیه رو می خوردم تا اینکه برنامه تموم شد و دیدم داداشم نیست! زدم زیر گریه. خانم معلم اومد بغلم کرد گفت چی شد تو که تا الآن سر حال بودی. دماغم رو کشیدم بالا و گفتم داداشم گم شده. معلم اول دبستانم بود هنوز هم چهره اش تو ذهنمه خیلی دوستش داشتم اون سال سال آخر دبیریش بود. از اون به بعد به من میگفت سرندی پیتی آخه چشمای درشتی هم داشتم.

بگذریم.  بنده خدا ناراحتی اعصاب گرفته. سال اول ریاست جمهوری احمدی نژاد میره جلو مجلس که با باتوم میزننش و بستری میشه.
چند روز پیش تو خیابون دیدمش و رفتم جلو ساکش رو از دستش بگیرم تا واسه اش بیارم. سلام کردم و سریع منو شناخت باورم نمی شد. خیلی ذوق کردم.گفت سرندی پیتی تویی؟ گفتم آره خانم.گفت بزرگ شدی چشمات کوچیک شده ولی صورتت هنوز بچه گونه است.

تا دم خونه شون رفتم خواستم خداحافظی کنم که اومد ازم تشکر کنه و بغلم کرد.گفت اون موقع ها که کوچیک بودید همه تون میومدید که بغلتون کنم اما الآن سرخ میشید.

عشق به شاگرداش از تو چشماش می باره!

الآن چشمم افتاد به لینکهای بالاترین و دنباله درباره روز معلم یاد اون موقع ها افتادم.
با اینکه الآن خیلی عوض شده با معلم هامون اس ام اس بازی میکنیم و فوتبال میریم و خیلی رفیقیم ولی اون عشقی که تو دوران دبستان به معلمهامون داشتم یه چیز دیگه بود!


Monday, April 19, 2010

سخت ترین سوال آزمون

امروز امتحان آمادگی کنکور داشتم. داشتم تست ها رو یکی یکی جواب میدادم که به سخت ترین سوال ممکن رسیدم. به نظر شما کدوم رو باید میزدم؟

64- همه گزینه ها به جز .....   از آثار گرویدن مردم به اسلام و کسب منزلت انسانی برای زن می باشد؟

1) استقلال مالی (البته به شرط زندگی در خارج از ایران)
2) حضور در جامعه با عفاف (البته به شرط وجود پلیس امنیت و باتوم و بسیجی و ....)
3) تساوی حقوق زن و مرد (البته مردها برابر ترند)
4) ملغی شدن استفاده ابزاری از زن (البته به شرط سرهنگ نیرو انتظامی نبودن)

من که 4 تا گزینه رو تیک زدم!
اینم عکس از دفترچه :

Sunday, April 18, 2010

جرس , رسانه ی جنبش سبز یا چشم اسفندیار؟

شجاع الدین شفا در گذشت و خیلی ها چون من شناخت  چندانی از وی نداشتند  و خیلی ها هم چون شما با او آشنا بودند.
با عقایدی ضد دینی یا هر نام  دیگری که بخواهند بر وی بگذارند.
آقای مهاجرانی  که اینگونه در مقابل انتقاد به عقایدشان واکنش نشان می دهند خوی یک دیکتاتور تمام عیار را دارند.اگر استاد شجاع الدین شفا بر ضد دین میگفت شما با این توهینی که به این درگذشته کردید مقام و منزلت دینتان را بسیار از آنچه که شاید استاد شفا پایین آورده بود پایین آوردید.
دینی که تحمل نقد را ندارد همان بهتر که نابود شود.
پایگاه خبری جرس  پیش از اینکه یاور جنبش سبز باشد رفیق دزد است.
آقای مهاجرانی اگر ما نخواهیم جنجالهایی که شما راه میندازید رو ببینیم چه کار باید کنیم؟

یه روز مردی شیطان را میبیند که با زنجیرهایی که بر گردن مردم می اندازد آنها را دنبال خود می کشد. دنبال شیطان راه می افتد و پس از مدتی از شیطان می پرسد که چرا اینکار را میکنی؟ شیطان در جواب میگوید با حیله و نیرنگ آنها را از سعادت دور میکنم. مرد می پرسد چرا بر گردن من زنجیر نمی اندازی شیطان به او پاسخ می دهد که تو خود به دنبال من راه افتاده ای چه نیازی به زنجیر است.


روشی که جرس در پیش گرفته مانند این مرد است که به دنبال شیطان (جمهوری اسلامی) راه افتاده و بدون هیچ تلاشی از سمت جمهوری اسلامی نه تنها مسیر سعادت خود بلکه آینده مارا نیز تخریب میکند.
یا سایتتان را ببندید و مارا از شر این اخبار توهین آمیز و دروغین که یک ساعت بعد تکذیب میشود راحت کنید یا صدای مردم باشید.
همچنین سایت های دیگر تا کی شاهد جنگهای جرس با خودنویس و دیگر سایتها باشیم؟ آیا نمی توانید از بچه های بالاترین و دنباله بیاموزید که چگونه خود را وقف این راه کردند؟
آیا نمیتوانید به عقاید مخالفتان احترام بگذارید؟
اگر ایران آینده سکولار باشد چه خواهید کرد؟ میخواهید القاعده بازی در بیارید و برای حفظ دین خدا مخالفانتان را بکشید؟

امیدوارم این حرفها یاسین نباشه!

Friday, April 16, 2010

شعری از دکتر شفیعی کدکنی

تقدیم به تمام مبارزین سبز

گه ملحد و گه دهری و کافر باشد    گه دشمن خلق وفتنه پرور باشد
    بايد بچشد عذاب تنهايی را      مردی که زعصر خود فراتر باشد

دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی

نحوه ی دستگیری یکی از فعالان سبز اینترنت به دست ماموران وزارت اطلاعات

در شروع این نکته رو بگم که زمان ها و مکان ها و اشخاص تغییر داده شده اند تا فرد مورد نظر شناسایی نشود.

چند روز پیش از یکی از پسر عمه هایم شنیدم که دوستش دستگیر شده. دورادور حمید (فرد بازداشت شده) را میشناختم و به دلیل علاقه ی مشترک به تیم پرسپولیس چندبار با هم به اتفاق پسر عمه ام به استادیوم رفتیم.
آخرین باری که حمید را دیدم درزنجیره ی سبز (چهارشنبه قبل از انتخابات) بود که به اتفاق رضا پسر عمه ام به ما ملحق شدند.
بعد از انتخابات با حمید رابطه ی اینترنتی داشتیم و از یک دیگر خبر میگرفتیم.حمید واقعا یکی از بچه های فعال جنبش بود و در اکثر تظاهرات ها حضور داشت ولی یک خصلت بد داشت و اون ارتباط بر اساس اعتماد به طرف مقابل بود.
یک دوست اینترنتی داشت که به او در فعالیت های اینترنتی کمک میکرد و متاسفانه من هیچ اسم و رسمی از این شخص حتی نام کاربری اش تو صفحه فیس بوک رو نمیدونم.
حمید و این شخص بعد از وقایع انتخابات در صفحه فیس بوکشان با یدکدیگر آشنا شدند.یعنی بیشتر از 9 ماه این دو با یدکدیگر در ارتباط بودند. قبل از نوروز حمید و دوست اینترنتی اش قرار میزارند تا همدیگه رو ببینند.
حمید به اتفاق رضا به محل قرار میرود. رضا به دلیل احتیاطی که داشته از حمید فاصله میگیره و از دور شاهد ماجرا بوده وقتی که میفهمه دو نفر دارند به حمید نزدیک میشن به گوشی حمید زنگ میزنه تا بهش گرا بده که از اونجا بره ولی متاسفانه نمیتونه تماس بگیره و اون دو نفر حمید رو میگیرند و سوار یک پراید می کنند و می برند.
تا اینکه چند شب پیش از طرف وزارت اطلاعات با خانواده اش تماس گرفته اند و اعلام کردند که پسرشون به دلیل فعالیت علیه امنیت ملی دادگاهی شده و تاریخ برگزاری دادگاه را به آنها اطلاع داده اند.

دوستان ازتون خواهش میکنم به هیچ عنوان به هیچ کس اطلاعات شخصیتون رو ندید و رابطه تون بر اساس اعتماد مشروط باشه.
به قول معروف با یک چشم باز بخوابید!

ویدیو کلیپ هیچکس - یه روز خوب میاد

دلم رو نشکنید ببینید نظرتون هم بگید.
روز اول که آهنگ اومد این کلیپ رو ساختم ولی نتونستم آپلود کنم تا الآن

نمیدونم چی شد مدتش طولانی تر شد! ود یوتوب دوبار پشت سر هم آپلودش کرد ولی فایل اصلی که آپلود شد 3:28 بود!
هرکی میدونه چه جوری درست میشه بگه!





Thursday, April 15, 2010

من نیستم , لطف کنید دورم رو خط بکشید!

من از اینکه شخصیت هایی با متانت و با وقار بهم حکومت کنند بدم میاد من از آدمهایی مثل احمدی نژاد که هرچی تو سرشون رو میگن خوشم میاد دوست دارم افرادی بهم حکومت کنند که شخصیتشون از همه افراد جامعه پایین تره!
خوشم میاد وقتی رییس جمهورم (!) با حماقت درباره ی برنامه هسته ای صحبت میکنه کشورم رو به خطر میندازه
 تعلق خاطرام به مذهبم هست نه به کشورم از نشان شیر و خورشید متنفرم و عاشق این علامت وسط پرچم هستم.
معتقدم اقتصاد برای خر است!
هر کتاب و فیلم و آهنگ و ... که دولت تایید کنه رو میخونم.از دگر اندیشان متنفرم.
نسل آینده باید نادان بار بیاد تا یه وقت حکومت ولی فقیه رو به خطر نندازه
برای حفظ حکومت هر کار غیرشرعی رو شرعی میدونم حتی به دام انداختن جوانان به مواد مخدر و سکس و دروغ گفتن و ...

من یه روزنامه نگارم . سانسور خبری چیز خوبیه خیلی چیزها هست که مردم نباید بدونند چون اگه بفهمم حکومت ولی فقیه به خطر میفته.
من یه بازنشسته ام. با همین سهام عدالت سرم گرم شده. تو فکر اینم که بهم میدن یا نه! دنبال کار سهام عدالتم هستم باید 16 هزار تومن بدم تا 40 هزار تومن واریز کنند به حسابم یه مو از خرس کندن غنیمته. پوله نفته دیگه داره میاد سر سفره مون به این هم فکر نمیکنم که درآمد کشورم از فروش نفت خیلی بیشتر از سهمی است که شاید به مردم بدهند.

من یه کارگرم. دوست ندارم که در رفاه باشم.دوست ندارم حق تشکیل سندیکا رو داشته باشم نمیخوام آزادانه برای حقوقم تظاهرات کنم میخوام اگه صدام در اومد تو زندانم کنم میخوام بهم تهمت بزنن که از اجنبی دستور میگیرم.

من یه دانشجوام . از اندیشیدن متنفرم. میخوام اگه به چیزی فکر کردم ستاره دار بشم اگه اعتراضی دارم یا نقدی دارم محکوم ام. من باید ستاره دار بشم چون با بقیه فرق دارم.

من یک کارمندم.حق اولادم در ماه ده هزار تومنه.خیلی هم راضی ام. حق بیمه ندارم.رسمی نشدم.پیمانکاری ام و زیر خط فقر. من دوست ندارم استخدام رسمی بشم و تکیه گاه محکمی داشته باشم. در اعتراضات شرکت نمی کنم چون می ترسم همین پشتوانه و کار رو از دست بدم!

ما نیستیم دور ما رو خط بکشید به همین زندگی راضی شدیم و تو سالگرد اعتراضات شرکت نمیکنیم

اما


تو یک سبز هستی. تو شجاعی و بی پروا به یک هدف فکر میکنی. آزادی و دموکراسی برای تو از نان شب مهم تر است. سینه ات سپری در مقابل گلوله کافران است.
به تو غبطه میخورم.تو برای هدفی بزرگ مبارزه میکنی.

بالاترینی می شویم!

دیشب خسته و کوفته اومدم خونه. گفتم بزار یه چرخی بزنم ببینم اینترنت چه خبره. ایمیل رو باز کردم و دیدم یکی از رفقا یه ایمیل داده به نام دعوتنام بالاترین.تو دلم گفتم فلانی میخوای سر کار بزاریا ولی وقتی باز کردم دیدم نه انگار واقعا فرستاده و اینجوری شد که بعد از یه سری تست هوش و آزماایشات پزشکی و آیین نامه و آزمون شهر و ... بالاترینی شدم.نام کاربری هم میخواستم greenboys بزارم ولی نشد شدم کلک (kelk)
شاید تا حالا نگفته باشم ولی گرین بویز من نیستم یعنی من جزوش هستم ولی خودش نیستم. گرین بویز یه گروهی بود که زمستون سال 87 تشکیل شد با چهار نفر و بعد از انتخابات اسمش شد پسران سبز و الان 27 نفر عضو داره و داره فعالیت میکنه!
نمیدونم جو بالاترین چه جوریه! شاید همیشه حسرت دنباله سابق رو بخورم.وقتی که با بروبکس حال میکردیم.لینک میدادیم و نظرات رو چت باکس میکردیم.با هم دیگه شوخی میکردیم و کری میخوندیم.
همیشه فکر میکردم وقتی جنبش پیروز بشه با رفقا تو دنباله قرار میزاریم همه میریم همدیگه رو میبینیم و کلی عکس میندازیم و میزاریم تو دنباله ولی حیف که خیلی ها دلشون شکست و رفتند.دل خودم هم شکست دیگه مثل قدیم به دنباله نگاه نمی کنم بخوام هم نمی تونم فقط علیرضا و صدف موندن و منم به عشق همین چند نفر قدیمی که هستند میام که سلام و علیکی میکنم.
فعلا که نوبالاترینی ام! هر وقت سوراخ سنبه های اونجا رو شناختم اونوقت میفهمم که بالاترینی ام یا دنباله ای!