بچه که بودم (هنوزم هستم) همیشه فکر میکردم وقتی حاج آقای مدرسه رو دیدیم باید از مسائل مذهبی صحبت کنیم.همه ما این ذهنیت رو داریم که گفتگو با یک آخوند شامل مسایل دینی و سیاسی است اما براستی آیا این چنین است.
سال اولی که کافی نت زدیم یه آخوندی اومد تو مغازه و یه مقدار زیادی زر زد و گفت من امام جماعت این مسجدم و مسئول بسیج فلان جام و اینا و گفت تازه باز کردید؟ گفتم آره. پرسید در آمدت چطوره
؟ گفتم : فعلا که تعریفی نداره. تا وقتی که کارش تموم شد یه بند فک زد.
زن دایی ام هم که زایمان کرد رفتیم بیمارستان و تو بیمارستان یه آخوند نشست کنار دستم.هی فک زد راجع به ازدواج در اسلام و این حرفها و بچه دار شدن و لزوم تشکیل خانواده و اینها.خب چون من قد و هیکلم و تریپ لباس پوشیدنم به آدمای 18 ساله نمیخوره فکر کرد که خانمم وضع حمل کرده و همین جوری هی فک زد.من هم که اعصابم ریخته بود به هم داشتم کله ام رو میزدم به دیوار تا اینکه صدای اذان ظهر بلند شد. گفتم یا خدا الآن سه پیچ میشه بریم نماز بزنیم.حاج آقا یه نگاه به ساعت انداخت گفت : وقت ناهاره! یه لحظه زدم زیر خنده و یه نگاه کرم بهش گفتم حاج آقا اول نماز بعد غذا و اونم خندید.بعد شروع کرد راجع به غذای رستوران های اطراف پرسیدن. غذای کجا خوبه؟ بهداشتیه؟ ارزونه یا گرون؟ از دست پخت حاج خانم گفت و اینا. منم که دیدم چاره ای نیست و این حاج آقا زوم کرده رو مون و ول هم نمیکنه گفتم حاج آقا بوفه ساندویچ داره. ساندویچ میخوری؟ گفت نه ولی به محض اینکه من پا شدم بیام که ساندویچی بخرم افتاد دنبالم که بریم ناهار بخوریم.
چند وقت گذشت و هر آخوندی که دیدم باهاش صحبت کردم یا راجع به درآمد مادی صحبت میکرد یا غذا بعد ها فهمیدم که نه آقاجان اینها به فکر همه چی هستند الا دین خدا!
سال اولی که کافی نت زدیم یه آخوندی اومد تو مغازه و یه مقدار زیادی زر زد و گفت من امام جماعت این مسجدم و مسئول بسیج فلان جام و اینا و گفت تازه باز کردید؟ گفتم آره. پرسید در آمدت چطوره
؟ گفتم : فعلا که تعریفی نداره. تا وقتی که کارش تموم شد یه بند فک زد.
زن دایی ام هم که زایمان کرد رفتیم بیمارستان و تو بیمارستان یه آخوند نشست کنار دستم.هی فک زد راجع به ازدواج در اسلام و این حرفها و بچه دار شدن و لزوم تشکیل خانواده و اینها.خب چون من قد و هیکلم و تریپ لباس پوشیدنم به آدمای 18 ساله نمیخوره فکر کرد که خانمم وضع حمل کرده و همین جوری هی فک زد.من هم که اعصابم ریخته بود به هم داشتم کله ام رو میزدم به دیوار تا اینکه صدای اذان ظهر بلند شد. گفتم یا خدا الآن سه پیچ میشه بریم نماز بزنیم.حاج آقا یه نگاه به ساعت انداخت گفت : وقت ناهاره! یه لحظه زدم زیر خنده و یه نگاه کرم بهش گفتم حاج آقا اول نماز بعد غذا و اونم خندید.بعد شروع کرد راجع به غذای رستوران های اطراف پرسیدن. غذای کجا خوبه؟ بهداشتیه؟ ارزونه یا گرون؟ از دست پخت حاج خانم گفت و اینا. منم که دیدم چاره ای نیست و این حاج آقا زوم کرده رو مون و ول هم نمیکنه گفتم حاج آقا بوفه ساندویچ داره. ساندویچ میخوری؟ گفت نه ولی به محض اینکه من پا شدم بیام که ساندویچی بخرم افتاد دنبالم که بریم ناهار بخوریم.
چند وقت گذشت و هر آخوندی که دیدم باهاش صحبت کردم یا راجع به درآمد مادی صحبت میکرد یا غذا بعد ها فهمیدم که نه آقاجان اینها به فکر همه چی هستند الا دین خدا!
No comments:
Post a Comment