پیام امیر

به خون بهای تو خون سیاه جلاد است


Balatarin

Saturday, April 24, 2010

خاطرات بچگی من و آبجی صدف

این پست تقدیم میشود به کوه جنبه خواهر گلم صدف آزاد (sad1100 )
---------------------------------
یادمه تو حیاط قایم موشک بازی میکردیم. صدف همیشه چشم میذاشت و ما قایم می شدیم. میومد تو پارکینگ تا ما رو پیدا کنه چراغ رو خاموش میکردیم. یوهو جیغش میرفت هوا. موهاش رو میکشید و ما بهش می خندیدیدم! از اون موقع بود که القاب مختلفی مثل صدف جیغ جیغو! عمو صدف. صدف کچل و ... بهش دادیم!


دخترهای همسایه به جای اینکه با صدف بازی کنند میومدند با من بازی میکردند و حس حسادت رو در صدف پرورش میدادند. البته یه پسری بود به اسم رجب که همبازی صدف بود ولی من از بچگی ازش خوشم نمیومد. آخرین خبری که ازش داشتم این بود که زن گرفت و رفت شهرستانشون معتاد شده و 4 تا بچه هم داره زنش هم ولش کرده!

داشتم میگفتم صدف از اجتماع کناره میگرفت پدرم سعی میکرد با شکلات خریدن واسه من و رشوه دادن کاری کنه که من صدف رو با بقیه صمیمی کنم اما من هرکاری میکردم نمیشد. چون همیشه یه نگاه منفی به همه داشت به جز رجب. رجب عشق کودکی صدف بود.چند بار سعی کردیم رجب رو بیاریم تو جمع تا به واسه ی اون صدف هم با بقیه صمیمی بشه ولی رجب هم بیماری اجتماع گریزی داشت.

گذشت تا صدف با فوتبال آشنا شد. معمولا من و مهدی (داداش بزرگترمون) میشستیم پای تلویزیون و فوتبال نگاه میکردیم صدف هم گریه میکرد و موهاش رو می کشید و میگفت من رجب رو میخوام.من و مهدی علاقه ی شدیدی به پرسپولیس داشتیم و همین باعث شد که صدف حس انتقام گیریش رو با حمایت از استقلال بروز بده! ولی چه بد انتخابی بود. اولین باری که ما داشتیم فوتبال نگاه میکردیم و صدف موهاش رو نمیکشید و جیغ نمی زد روز عجیبی بود. داربی بود. یوهو با حمایت شدید صدف از استقلال روبه رو شدیم . بابام اومد دست گذاشت رو پیشونی صدف گفت دخترم تب داری؟ حالت خوبه؟ دل مادرمون هم مثل سیر و سرکه داشت می جوشید. هی می گفت دخترم از دست رفت و من و مهدی طبق معمول بهش می خندیدیم. ولی نه صدف حالش خوب بود. سوت بازی به صدا دراومد و همه نشسته بودند خیلی آروم تلویزیون رو نگاه میکردند اما صدف که به تازگی با پدیده ای به اسم فوتبال آشنا شده بود داشت جیغ میزد و داد میزد عشق است رنگ زرد.کلی تلاش کردیم که بهش بفهمونیم اسم رنگ پیراهن استقلال آبیه نه زرد ولی با کله شقی میگفت نه شما دروغ میگید رجب گفته زرد منم میگم زرد. بالاخره فهمید که آبی چیه و استقلال کدوم تیمه و پروین مربی پرسپولیسه نه استقلال. اون که گل میزنه فرقون می بره علی داییه نه امیرقلعه نویی و عابدزاده دروازه بان پرسپولیسه و ...

بالاخره بازی 2 بر یک به نفع پرسپولیس تموم شد ولی صدف فکر میکرد که تیمش برده هی میومد تو صورت من میگفت شوراخ شوراخ امیرووو شوراخ از بچگی سین رو شین تلفظ میکرد با اینکه بردیمش گفتار درمانی و تلفظ سین رو درست کرد ولی هنوز به سوراخ میگه شوراخ! عادته دیگه ترکش موجب مرضه!

گذشت و من بعد از هر بازی تف های صدف رو که به خاطر تلفظ نادرست کلمات پرتاب میشد از رو صورتم پاک کردم کلی براش دعا کردم! چند بار با مهدی بردیمش امام زاده یحیی و ... ولی هنوز حس انتقام در وجودش بود تا اینجا صدف دوران 6 تا 9 سالگی رو گذرونده بود

رجب اینا از محل ما رفتند و صدف موند و دنیای سیاه خودش که فکر میکرد آبیه . 11 ساله اش شده بود و کلاس پنجم ابتدایی بود.

یه روز اومد خونه. کیفش رو کوبوند زمین و رفت تو اتاقش شروع کرد به گریه کردن! من داشتم شکلات میخوردم و لپ و پیراهنم و کل وجودم شکلاتی بود. وقتی همچین صحنه ای رو دیدم همونجوری که انگشتام با شکلات تو دهنم بود با اون چشمای ور قلمبیده رو مبل خشکم زد. مادرم که متوجه اومدن صدف شده بود از آشپزخونه اومد بیرون و منو دید گفت ذلیل مرده باز کل خونه رو کثیف کردی من که از شوک در اومده بودم با انگشتم اتاق صدف رو نشون دادم و مامانم متوجه صدای گریه صدف شد. در اتاق رو باز کرد صدف هنوز روپوش سرمه ای مدرسه اش با مقنعه سفیدش تنش بود. مادرم گفت دخترم چی شده؟

صدف گفت : مامان شیش تایی یعنی چی؟

یوهو صدای خنده من ازتو پذیرایی بلند شد و بعد از اون صدف دوباره زد زیر گریه. مادرم هم یه پوزخندی زد گفت هیچی دخترم گریه نکن.

ساعت ها گذشت تا صدف آروم شد و از اتاقش اومد بیرون. من داشتم بقیه شکلاتم رو میخوردم. آخراش بود اومد گفت امیر گفتم هان! گفت شیش تایی چیه؟ منم بهش توضیح دادم هنوز حرفام تموم نشده بود بهم گفت وزغ و زد زیر گریه و برگشت تو اتاقش. بگذریم که اون شب چه بلاهایی که سر من نیومد که چرا به صدف گفتم شیش تایی یعنی چه!

پنجم دبستان تموم شد و صدف راهنمایی رو با تموم تحقیر شدن ها به جرم اس اسی بودن پشت سر گذاشت و وارد دبیرستان شد!

دبیرستانشون کنار یه مدرسه پسرونه بود که از شانس رجب هم همون جا درس میخوند. عشق بازی های این سنین و این حرفها. علاقه ی مشترک به استقلال و... راستی رجب اسمش رو عوض کرده بود گذاشته بود ایران فوتبال که ما صداش میکنیم فوتی

سالها گذشته بود و داربی هر بار یه برنده ای داشت! اما لیگ پنجم بود و صدف اول دبیرستانی بود.یه ساعت قبل از بازی اومد خونه و تو صورت من نگاه کرد و با چندتا تف نثار ما کردن گفت امیرووو آماده اید شوراخ بشید؟!!! منم یه نگاه عاقلانه بهش کردم گفتم صدف جان تف نکن! بزار بازیمون رو نگاه کنیم. اما صدف همینجوری که داشت مانتو و مقتعه مدرسه اش رو در میاورد هی میگفت میخواهیم امروز لوله تون کنیم! آماده اید یا نه! صمد مرغابی قول قهرمانی داده!

گفتم صدف جان مرغابی غلطه باید بگی مرفاوی گفت حالا هرچی! اسمش که دنیزلی نیست! گفتم خب این چه ربطی داره؟ برای اولین بار یه حرکت عاقلانه کرد و ادامه نداد رفت تو اتاق تا لباسش رو عوض کنه!

اومد و بازی نگاه کردیم و 2 _ 1 باختند و تموم شد و رفت. سالها بازی 1بر1 مساوی شد و کل کل های من و صدف همچنان ادامه داشت تا اینکه نوبت رسید به آخرین دربی. من بیرون بودم و به زور خودم رو رسوندم به خونه تا بازی رو ببینم. صدف داشت گریه میکرد. رفتم نشستم کنارش گفتم صدف جان چرا گریه می کنی؟ این بازی هم مساویه نترس نمی بازید! دماغش رو کشید بالا و گفت : فوتی باهام به هم زد. گفتم به درک ولش کن مرتیکه کچل آخه آدم تو 18 سالگی موهاش میریزه؟ گفت تو نمیفهمی و سریع دوید تو اتاقش! بازی تموم شد و با گل جانانه کریم باقری ما بردیم ولی اینبار دلم نیومد به صدف چیزی بگم.

از اون به بعد دارم واسه اش دعا می کنم شما هم دعا کنید!

No comments:

Post a Comment