یادتونه گفتم آپاندیس ام رو عمل کردم مامانم واسه ام شوله زرد پخت؟ (الان دنیا موهاش رو میکشه از دست این شوله زرد) یاد اون موقع افتادم رفتم پرونده عمل جراحی ام رو دیدم فهمیدم گروه خونی ام B+ است. تا الان نمیدونستم!
امروز خیلی خوشحالم. دلیلش رو تو وبلاگم نمیتونم بنویسم فقط دعا کنید که کارام پیش بره! شنبه یه مشورت با یکی از دوستام بکنم و ببینم چه حرکتی انجام بدم! بوی سیب و امیر غریب و ...
امروز مثل همیشه فقط یه اتفاق خیلی خوب افتاد( بقیه ماجراها در حد خوب بودند).خدا رو شکر
باز هم بحثهای سیاسی تو کلاس باز درگیری لفظی دانش آموزن با هم و با معلم و عجیب تر از همه اینکه من امروز ساکت موندم و فقط گوش کردم اون هم نصفه و نیمه. حرفهای تکراری جر و بحث های تکراری باز هم کم میارن ولی فرداش دوباره وسه آدم شاخ میشن! الآن قانع شدند ولی میرن پایگاه بسیج یه brain wash میرن و فردا همون خری هستند که بودند.
کلا بحث های سر کلاس های دین و زندگی همیشه تکراریه! دانش آموزها میخوان یه مجوز شرعی واسه ارتباط با دوست دخترشون بگیرن حالا یا ماچ و موچ یا اس ام اس.معلم ها هم ما رو از زمین و زان میترسونند و سعی دارند از این محارب ها ذوب شده بسازند.آخر سر هم نه ما ذوب میشیم نه اونها مجوز شرعی میدن ولی رابطه ها ادامه داره!
یه روز بابام داشت از زمان شاه میگفت: اون زمان کتابهای دینی ما راجع به احکام دینی بود الان همه اش راجع به اثبات وجود خدا و حق حاکمیت ولی فقیه هست.اول همه کتابها زمان ما عکس شاه بود زمان شما عکس خمینی هستش.اون زمان وقتی رو در و دیوار مدرسه شعار مینوشتیم جشنواره برگزار میشد الان شما هرچی مینویسید پاک میکنند ولی باز جشنواره میگیرید و مینویسید.
وقتی دارم میام خونه یه مسیری رو پیاده میام(آخه چند وقته چاق شدم خفن) در و دیوار ها رو میبینم ساختمون های نو ساز و قدیمی چهره مردم همه غمگین اند.گربه ها حس میو میو ندارن سنگ نمای ساختمون های تازه ساز رنگ و رو رفته است.هنوز یه فاضلاب درست این مملکت نداره!از تو پارک رد میشم دختری که همیشه پاچه هاش رو بالا میزنه تا مچ پاش معلوم بشه ومیشینه رو صندلی منتظر مشتری یه چشمک میزنه ولی ته دلش راضی به کارش نیست.کاش میتونستم بهش کمک کنم تا همچین بلایی سر خودش نیاره!
باغبون فحش و بد بیراه میده به بچه هایی که دارن با یه تیکه چمن حال میکنند. یه بار میخوام بهش بگم پدر جان شما در جوانی حال و هول خود را کردید حالا تا نوبت به اینها رسید بازی رو زمین و چمن خدا به اجازه احتیاج داره؟ از خیابون رو به روی پارک رد میشم میرم جلو مغازه ها: چاپ اعلامیه ترحیم _ بستنی فروشی فلان _ ورود آقایان ممنوع!!! _ پیتزا فان همراه با پیک رایگان _ طلا فروشی .... و انقدر میرم تا میرسم به یه دیوار سیمانی. ولی بهترین قسمت اونجاست یه دیواری که هرگوشه اش یه رنگه ولی یه جمله اش تو چشمه : سراومد زمستون... دمش گرم هرکی اون رو نوشته هر سری میرسم بهش یه انرژِ خوف میگیرم جالب اینکه فقط یه بار نوشته شده و هیچ کس پاکش نکرده. ولی رنگهای مختلفی که نصفه و نیمه به دیوار زده شده نتونسته شعارها رو بپوشونه : مرگ بر دیکتاتور _ 10 میلیون 20 میلیون رای ندادیم به میمون و ... میرسم خونه ساعت تقریبا 6 بعد از ظهره حالا همه فکر و ذکرم فردا صبحه...
از گروه خونی رسیدم به کجا!!!! خودم تو کفم!
29 بهمن 88
امروز خیلی خوشحالم. دلیلش رو تو وبلاگم نمیتونم بنویسم فقط دعا کنید که کارام پیش بره! شنبه یه مشورت با یکی از دوستام بکنم و ببینم چه حرکتی انجام بدم! بوی سیب و امیر غریب و ...
امروز مثل همیشه فقط یه اتفاق خیلی خوب افتاد( بقیه ماجراها در حد خوب بودند).خدا رو شکر
باز هم بحثهای سیاسی تو کلاس باز درگیری لفظی دانش آموزن با هم و با معلم و عجیب تر از همه اینکه من امروز ساکت موندم و فقط گوش کردم اون هم نصفه و نیمه. حرفهای تکراری جر و بحث های تکراری باز هم کم میارن ولی فرداش دوباره وسه آدم شاخ میشن! الآن قانع شدند ولی میرن پایگاه بسیج یه brain wash میرن و فردا همون خری هستند که بودند.
کلا بحث های سر کلاس های دین و زندگی همیشه تکراریه! دانش آموزها میخوان یه مجوز شرعی واسه ارتباط با دوست دخترشون بگیرن حالا یا ماچ و موچ یا اس ام اس.معلم ها هم ما رو از زمین و زان میترسونند و سعی دارند از این محارب ها ذوب شده بسازند.آخر سر هم نه ما ذوب میشیم نه اونها مجوز شرعی میدن ولی رابطه ها ادامه داره!
یه روز بابام داشت از زمان شاه میگفت: اون زمان کتابهای دینی ما راجع به احکام دینی بود الان همه اش راجع به اثبات وجود خدا و حق حاکمیت ولی فقیه هست.اول همه کتابها زمان ما عکس شاه بود زمان شما عکس خمینی هستش.اون زمان وقتی رو در و دیوار مدرسه شعار مینوشتیم جشنواره برگزار میشد الان شما هرچی مینویسید پاک میکنند ولی باز جشنواره میگیرید و مینویسید.
وقتی دارم میام خونه یه مسیری رو پیاده میام(آخه چند وقته چاق شدم خفن) در و دیوار ها رو میبینم ساختمون های نو ساز و قدیمی چهره مردم همه غمگین اند.گربه ها حس میو میو ندارن سنگ نمای ساختمون های تازه ساز رنگ و رو رفته است.هنوز یه فاضلاب درست این مملکت نداره!از تو پارک رد میشم دختری که همیشه پاچه هاش رو بالا میزنه تا مچ پاش معلوم بشه ومیشینه رو صندلی منتظر مشتری یه چشمک میزنه ولی ته دلش راضی به کارش نیست.کاش میتونستم بهش کمک کنم تا همچین بلایی سر خودش نیاره!
باغبون فحش و بد بیراه میده به بچه هایی که دارن با یه تیکه چمن حال میکنند. یه بار میخوام بهش بگم پدر جان شما در جوانی حال و هول خود را کردید حالا تا نوبت به اینها رسید بازی رو زمین و چمن خدا به اجازه احتیاج داره؟ از خیابون رو به روی پارک رد میشم میرم جلو مغازه ها: چاپ اعلامیه ترحیم _ بستنی فروشی فلان _ ورود آقایان ممنوع!!! _ پیتزا فان همراه با پیک رایگان _ طلا فروشی .... و انقدر میرم تا میرسم به یه دیوار سیمانی. ولی بهترین قسمت اونجاست یه دیواری که هرگوشه اش یه رنگه ولی یه جمله اش تو چشمه : سراومد زمستون... دمش گرم هرکی اون رو نوشته هر سری میرسم بهش یه انرژِ خوف میگیرم جالب اینکه فقط یه بار نوشته شده و هیچ کس پاکش نکرده. ولی رنگهای مختلفی که نصفه و نیمه به دیوار زده شده نتونسته شعارها رو بپوشونه : مرگ بر دیکتاتور _ 10 میلیون 20 میلیون رای ندادیم به میمون و ... میرسم خونه ساعت تقریبا 6 بعد از ظهره حالا همه فکر و ذکرم فردا صبحه...
از گروه خونی رسیدم به کجا!!!! خودم تو کفم!
29 بهمن 88
No comments:
Post a Comment