سلام. امروز داشتم از مدرسه میومدم که عباس (پیرایشگر محلمون) جلو مغازه اش وایستاده بود و من رو دید. دستش رو بلند کرد گفت : حاج آقا (فامیلیم رو صدازد) از این طرفها یاد ما نمیکنی؟ منم رفتم سمتش گفتم مخلصیم عمو عباس ما کوچیکتیم . 5 دقیقه نوشابه واسه هم باز کردیم و بعد عباس گفت حاج امیر بیا یه چایی بزنیم تو مغازه ما هم که تو رو دربایستی گیر کرده بودیم گفتیم باشه داداش بریم. رفتیم تو مغازه تا یه لیوان چایی رو بخوریم از فوتبال پرسپولیس و علی دایی گفتیم تا سیاست و چهارشنبه سوری. یوهو بر گشت گفت حاجی بیا موهات رو کوتاه کنم. منم گفتم باشه یه ذره مرتبش کن و این حرفها. آخه من موهام خیلی بلنده و زیاد دوست ندارم برم سلمونی که کوتاهشون کنم. رفتیم نشستیم رو صندلی سلمونی و طبق عادت بچگی خوابمون برد از خواب که بیدار شدم دیدم از ته تراشیده! گفتم عباس مو زدی یا تر زدی؟ بنده خدا چشاش 4 تا شد! منم دیدم ناراحت شد خندیدم گفتم شوخی کردم عمو خیلی وقت بود هوا به کله ام نخورده! خلاصه پا شدیم بیایم دوباره تعارف ها شروع شد و به زور یه پولی دادیم به عمو عباس یا عباس تر زن (که امروز این لقب رو بهش دادم)
رفتم در خونه رفیقم که ازش کلاه بگیرم تا روم بشه برم این ور اونور دیدم اومده بیرون میگه امیر بدو که بابام اومد. گفتم چی گفت بیا بریم تو پارک بهت میگم. ماهم دویدم و از دست باباعلی فرار کردیم وقتی دیگه بیخیال ما شد علی از زیر کاپشنش یه اسپری در آورد گفت بابام این رو پیدا کرد داشت از اونجا دارم میزد.میگه بچه تو رو چه به شعارنویسی! هیچی دیگه من که کچل کردم و باد خورده به کله ام علی هم که همینجوری قاطی بود طفلکی افتادیم تو خیابون ها شعار نویسی از دیوار خرابه تا دستشویی مسجد رو با شعار " مرگ بر خامنه ای" مزین کردیم. اینم از شاهکار امروزم!
1 اسفند 88
KHODA BE HAMRAAH KALEH KACHALET V ALI V KHODET
ReplyDelete